اگر از نزديک به مسير علم بنگريم به‌نظر مى‌رسد که جريان ان مقطعى است؛ ناگهان يک ”نابغه“ کشفى مى‌کند و نظريه‌اى ارائه مى‌دهد و بلافاصله تحقيقات بسيارى به دنبال آن انجام مى‌شود. از ديدگاه دوردست تاريخ اگر بنگريم، جريان علم تداوم دارد، و ”نابغه“ به‌نظر ما فرصت‌طلبى را مى‌ماند که از آمادگى زمان سود مى‌گيرد. تصادف‌ها نيز ايفاء نقش مى‌کنند، ليکن تاريخ علم آنچه را مفيد است برگزيده و هر آنچه را که ناموفق بوده است به بوته فراموشى مى‌سپرد، و در نهايت نقش تصادفات را خنثى مى‌کند. ليکن افزون بر اين عوامل ابتدائى مؤثر در پيشرفت علم، نيروى ديگرى نيز که به‌ويژه در قرن گذشته مشهود بوده، حمايت جامعه از علم بوده است. ما به‌کرات ديديم که چگونه مردان جواني، که دائم در تلاش معاش بودند، توانستند به‌هر شکل ممکن روانشناس و يا فيلسوفى صاحب نام گردند، ليکن ما آنهائى را که به‌علت عدم امکانات مالى نتوانسته‌اند روانشناسان مشهورى گردند، هيچگاه نديده و نشناخته‌ايم. در روانشناسى معمولاً حمايت اجتماعى از سوى دانشگاه‌ها بوده است، و حمايت حرفه‌اى و صنفى به‌صورت گستردهٔ آن از سال ۱۹۴۰ در آمريکا آغاز شد. در آلمان کرسى مستقلى در روانشناسى وجود نداشت، اما مردانى که کرسى فلسفه را داشتند مى‌توانستند خود را وقف روانشناسى و حتى روانشناسى آزمايشگاهى کنند. اگر اين کرسى‌ها و سمت‌ها در فلسفه نبود، روانشناسى مجال پيشرفت نمى‌يافت. به‌هرحال رفاه اقتصادى حاصل از اين موقعيت‌ها سبب شد که روانشناسى در آلمان بيشتر به فلسفه وابسته باشد تا وضع معادل آن در آمريکا، که از اوايل پيدايش روانشناسي، استخدام مستقل روانشناسى در دانشگاه‌ها و مؤسسه‌ها امکان‌پذيرتر بود. در آمريکا نه تنها کرسى‌هاى مستقل روانشناسى از همان اوان ايجاد گرديد، بلکه منابع مالى دانشگاه‌ها نيز مستقيماً از آن پشتيبانى مى‌کرد. در بريتانيا هيچ‌گاه چنين حمايتى وجود نداشته است. نتيجه اين بوده است که به‌طور کلى در نيم قرن يعنى از سال ۱۸۸۵ تا ۱۹۳۵، آلمان و آمريکا رهبرى نهضت روانشناسى جديد را عهده‌دار شدند، در حالى‌که بريتانيا دنباله‌رو آنها شد.


در آلمان و آمريکا جريان تکامل از روانشناسى فلسفى به‌سوى روانشناسى آزمايشى و سپس به روانشناسى کاربردى گرايش پيدا کرد. روانشناسى آزمايشگاهى اول به آلمان آمد و سپس به آمريکا روان شد، ولى در مورد روانشناسى کاربردي، آمريکا پيشگام بود. در بريتانيا روانشناسى فلسفى در دست‌هاى وارد (Ward) و استاوت (Stout) در صدر جاى داشت، ليکن پس از جنگ جهانى اول روانشناسى کاربردى جهش نمود و صنايع نيز از آن حمايت کردند. روانشناسى آزمايشگاهى در آلمان و آمريکا پيشرفت مى‌کرد، اما با مشکلاتى نيز مواجه بود. آکسفورد مدت‌هاى طولانى از پذيرش روانشناسى جديد سرباز مى‌زد و تا سال ۱۹۳۶ هيچ آزمايشگاه روانشناسى نداشت و تا سال ۱۹۴۷ نيز فاقد کرسى روانشناسى بود. در واقع پس از جدال بسيار سختى بود که در سال ۱۸۸۲، اين دژ تسخيرناپذير مطالعات کلاسيک استقرار يک آزمايشگاه روانشناسى را پذيرفت. در کمبريج، وارد به‌عنوان پروفسور اخلاق، به‌همان اندازه که فيلسوف بود، روانشناس نيز بود، اما روانشناس آزمايشگاهى به‌هيچ‌وجه نبود. مع‌هذا کمبريج از سال ۱۸۹۷ صاحب آزمايشگاه روانشناسى بود و هميشه در روانشناسى آزمايشى نقش رهبرى را ايفاء نموده است. اسپيرمن پروفسور روان و منطق در دانشگاه لندن بود. او گرچه تحصيلات خود را در آلمان به پايان رسانده و نسبت به روانشناسى جديد گرايشى داشت، ليکن او در واقع يک روانشناس آزمايشگاهى نظير آنچه که در آلمان و آمريکا وجود داشت، نبود. اين گالتن بود که در حقيقت روانشناسى آزمايشى را در انگلستان آغاز نمود. همان‌طور که بسيارى از حرکت‌ها را شروع کرد، ولى او عضو هيئت علمى دانشگاه نبود و مستقل از آن فعاليت مى‌کرد. مک دوگال (Mc Dougall) يک آزمايشگر بود، و در استقرار روانشناسى فيزيولوژيک آزمايشگاهى فعاليت بسيار نمود. اما هيچ‌گاه سمت مهمى در دانشگاه‌هاى انگليس به‌عهده نگرفت.


لويد مورگان (Lioyd Morgan) پروفسور روانشناسى و تعليم و تربيت در دانشگاه بريستول (Bristol) بود. مايرز (Myers) پروفسور روانشناسى در کينگزکالج (King's College) لندن بود، ولى ريورز (Rivers) هيچ‌گاه از مقام يک سخنران در روانشناسى فيزيولوژى و روانشناسى آزمايشگاهى فراتر نرفت. از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۲۰ که در آلمان و آمريکا آزمايشگا‌ه‌ها و روانشناسان آزمايشى بسيارى در حال فعاليت بودند، بريتانيا فقط با کوشش چند مرد با کفايت در علم جديد به پيشرفت‌هائى نائل آمد.


البته آزمايشگاه کمبريج از سال ۱۹۲۲ تحت سرپرستى بارتلت در امر تحقيقات پيشگام بوده است. تعدادى کرسى روانشناسى ايجاد شده، و حتى آکسفورد نيز در اين خط بالاخره گام برداشته است. در لندن University College آزمايشگاه کوچکى که در سال ۱۸۹۰ تأسيس شد، را دارد و در ادينبورگ آزمايشگاه جديدى برپا شده بود. به‌طور کلي، انگلستان از آمريکا بسيار عقب افتاده، و از آلمان هم به‌دليل اينکه نازى‌ها فعاليت علمى را در آن سرزمين خفه کردند، پيشى گرفت. نه تنها از لحاظ حجم و سرعت پيشرفت، بلکه از لحاظ کيفيت نيز روانشناسى جديد بريتانيا با روانشناسى آلمان متفاوت بوده و در هيچ جا اين اختلاف بارزتر از تفاوت بين فرانسيس گالتن و وونت مشهود نبود. شرح حال وونت را قبلاً ارائه داديم. حال به گالتن بپردازيم.


گالتن يک نابغه بود. او از نظر بهره هوشى نابغه بود، زيرا اگر به او آزمون هوش داده مى‌شد، به احتمال قوى بهره هوشى نزديک به ۲۰۰ مى‌داشت؛ به‌عبارت ديگر براين اساس او در ردهٔ باهوشترين افرادى است که با آزمون‌هاى هوشى مورد آزمايش قرار گرفته و يا شرح حال آنها به‌دقت مورد بررسى قرار گرفته است. افرادى مانند جان استوارت ميل، گوته و لايپنيتز از آن گروه هستند. او هم‌چنين براساس معيارهاى معمولى نيز يک نابغه محسوب مى‌شد؛ زيرا او شخصى باهوش، مبتکر، چندبعدى و پژوهشگرى بود که تحقيق‌هاى آن راهگشاى ديگران شد. او رفاه مالى داشت و هيچ‌گاه سمتى در دانشگاه به‌عهده نگرفت. خدمات علمى او در ارتباط با روانشناسى عبارتند از تحقيقاتى درباره وراثت، اصلاح نژاد، تکامل روش آمارى و کاربرد آن در مسائل روانشناسى و مردم‌شناسي، پژوهش‌هاى بى‌شمار در انتروپومترى و شروع روانشناسى آزمايشى آزمون‌ها در انگلستان.


تاچه اندازه گالتن با وونت تفاوت داشت؟ آيا وونت يک نابغه بود؟ ما به دشوارى اين واژه را براى او به‌کار مى‌بريم. با وجود پشتکار عظيم و فعاليت‌ها و نوشته‌هاى بسيار زياد وي، وونت توجيه‌کننده بود در حالى‌که گالتن مبتکر بود، وونت با حملهٔ همه‌جانبه بر مشکلات فائق مى‌آمد، اما گالتن آنها را با بينش حل مى‌کرد. وونت همواره مسلح به سيستم بود، گالتن صاحب سيستم نبود. وونت رهبر مکتبى رسمى در روانشناسى بود، گالتن مکتب نداشت، او فقط داراى نفوذ و تأثير و دوستانى بود. وونت تحمل بحث و جدل را نداشت، در حالى‌که گالتن به راحتى انتقادات را مى‌پذيرفت و آماده تصحيح اشتباه‌هاى خود بود. وونت برون‌گرا و گالتن درون‌گرا بود. در اينجا امکان بيان تمام تفاوت‌ها بين اين دو مرد بزرگ ممکن نيست، ولى صفت مهمى که گالتن فاقد آن بود حرفه‌اى بودن وونت بود. به‌عنوان يک روانشناس حرفه‌اى وونت همواره گذشته خود را با اهميت تلقى مى‌کرد، به سيستم خود متعهد بود و بينش‌هاى فلسفى را ارج مى‌نهاد. او تنها در لاک روانشناسانه‌اى که خود ساخته بود قادر به فعاليت بود. گالتن آزاد بود. او تعهد عمده‌اى نداشت. وى در مقطع خاصى از زندگى يک روانشناس يا مردم‌شناس و يا چيز ديگرى غير از آنچه که علائق او حکم مى‌کردند، نبود. او امتياز تبحر را بدون قيد و بند تخصص دارا بود. اين تضاد بين گالتن و وونت به‌صورت اغراق‌آميز ولى واقعى تفاوت‌هاى ميان علم آلمان و انگليسى را نمايان مى‌سازد. البته بين افراد در فرهنگ‌هاى مختلف تفاوت‌هاى فردى بسيار وجود دارد. مثلاً همان‌طور که اشاره کرديم، هلمهولتز بيشتر شبيه يک پژوهشگر انگليسى بود، مع‌هذا تفاوت‌هاى کلى فرهنگى وجود دارد. در آلمان روانشناسى براساس مکاتب و رهبران آنها به‌وجود آمد، در حالى‌که در بريتانيا، سروکار ما بيشتر با افراد است.