واقعيت درمانى بر اين نگرش استوار است که همهٔ مردم با فرهنگ‌هاى متفاوت، از تولد تا مرگ داراى يک نياز روانى واحد به نام تشخيص هويت (Identity) هستند. انسان نياز دارد بداند که به نحوى از ساير موجوداتى که روى کرهٔ زمين قرار دارند، جدا و متمايز است و هيچ‌کسى وجود ندارد که همانند او بيانديشد، شبيه او باشد، مانند او حرف بزند و عمل کند. هر فرد علاوه بر نياز به درک بى‌همتائى خويش و متفاوت بودنش با ديگران، بايد با هويت خود ارتباط معنى‌دارى برقرار سازد، و خود را بر اساس روابطش با ديگران، به‌عنوان کسى که داراى هويت موفق يا ناموفق است در نظر گيرد. نياز به تشکيل هويت، ذاتى و ارثى است و از نسلى به نسل ديگر منتقل مى‌شود (گلسر، ۱۹۶۱).


هر فرد از هويت تصورى را در مورد خود گسترش مى‌دهد و احساس مى‌کند که نسبتاً موفق يا ناموفق است. منظور از موفقيت، عناوين و يا معيارهاى مالى و مادى نيستند، بلکه بيشتر منظور تصورى است که فرد دربارهٔ خويشتن دارد. اين تصور ممکن است با تصورى که ديگران از فرد دارند مطابقت کند و يا با آن مغاير باشد. احتمال دارد شخصى اساساً خود را آدم ناموفقى بداند، در حاليکه اطرافيان او را فرد موفقى مى‌دانند. هويت ناموفق، اغلب در سنين چهار تا پنج سالگى شکل مى‌گيرد و پيش از اين زمان، اکثر کودکان خود را موفق مى‌دانند. در اين سنين، در افراد مهارت‌هاى اجتماعى و کلامى و تفکر گسترش مى‌يابد و بدين وسيله آنان خود را به‌ عنوان آدم موفق يا ناموفق تعريف مى‌کنند. با گذشت زمان، افرادى که خود را موفق مى‌‌دانند با اشخاص موفق معاشرت مى‌کنند، و اشخاصى که خود را ناموفق به حساب مى‌آورند با افرادى که داراى هويت ناموفق هستند ارتباط برقرار مى‌سازد. بندرت اتفاق مى‌افتد که شخصى با هويت موفق، دوست صميمى جنايت‌کار و تبه‌کار و معتادى داشته باشد.


افراد با هويت ناموفق، تنهائى و بى‌کسى را تا آخرين درجه تجربه مى‌کنند. در حاليکه افراد موفق، به شکل سازنده‌اى به مبارزه ادامه مى‌دهند و موفقيت‌هاى يکديگر را تقويت مى‌کنند. افراد ناموفق، در زندگى روزمره مشکلات متعددى دارند و در برخورد با واقعيت‌هاى زندگى دچار مسائلى مى‌شوند که آن را نگران‌کننده، اضطراب‌آور، بى‌محتوا و افسردگى‌آور مى‌يابند. افراد با هويت ناموفق، با اضطراب پديدآمده به دو شيوه مقابله مى‌کنند. گروهى واقعيت را پنهان مى‌سازند و در نتيجه به انواع بيمارى‌هاى روانى گرفتار مى‌شوند. برخى ديگر، واقعيت را انکار مى‌کنند و در زمرهٔ بزهکاران و جنايت‌کاران و ضد اجتماعيون قرار مى‌گيرند. در تمام اين افراد تجاوز به حقوق ديگران، ناديده گرفتن مقررات جامعه، ارتکاب اعمال ناشايست، پناه بردن به مشروبات الکلي، و خودکشى مشاهده مى‌شود. بنابراين، شخصى که دچار بيمارى روانى است در خيال خود دنياى واقعى را تغيير داده است تا راحت‌تر زندگى کند، و يا واقعيت را انکار مى‌کند تا خود را از احساس بى‌اهميت بودن در ارتباط با جهان پيرامون رها سازد.


افراد با هويت موفق دو صفت مشخص پايدار دارند. اول اينکه مى‌دانند که در اين جهان لااقل کسى وجود دارد که آنان را به خاطر وضعيتى که دارند، دوست مى‌دارد، و در مقابل، آنان نيز کسى را دوست دارند. دوم اينکه، افراد با هويت موفق مى‌دانند که اکثر اوقات انسان‌هاى مفيدى هستند و لااقل يک فرد ديگر و يا بيشتر اين احساس را دربارهٔ آنان دارد که افراد با ارزشى هستند. در واقعيت درماني، ارزش و محبت دو عنصر کاملاً متفاوت هستند. به‌عنوان نمونه، کودکى را که بد تربيت شده است، در نظر آوريد. ممکن است اين کودک به‌وفور از محبت والدين برخودار شده باشد، ولى هيچ‌گاه قدر و منزلت ارزش را تجربه نکرده باشد. لياقت و ارزش، در خلال انجام وظايف و مسؤوليت‌ها و کسب موفقيت در انجام آن وظايف، حاصل مى‌شود. به همين ترتيب، ممکن است شخصى که ظاهراً از موفقيت شغلى بالائى برخوردار است، در زندگى از عشق و محبت محروم باشد. انسان بايد به طريق مطلوب و مقبولى رفتار کند، تا ديگران او را دوست بدارند. معيارهاى رفتار مطلوب و مقبول، متنوع و متعددند و درستى و يا نادرستى اعمال به هنجارهائى بستگى دارد که از عوامل فرهنگى و اجتماعى و اخلاقى و ارزش‌ها نشأت مى‌گيرند، فرد براى آنکه احساس ارزشمندى کند، بايد به کسب يک رشته مهارت‌ها و تقويت آنها بپردازد. به‌‌عنوان نمونه، هنگامى که فرد خطا مى‌کند بايد نحوهٔ اصلاح رفتارش را بداند، و هرگاه که عمل درستى از او سر مى‌زند بايد بتواند خود را تشويق کند. از اين‌رو، مهارت در ارزيابى رفتار و قضاوت دربارهٔ درستى يا نادرستى آن، براى احساس ارزشمندى و محو اضطراب و نگرانى ضرورت دارد (گلسر، ۱۹۷۵).


هويت و شخصيت ما از طريق معاشرت و مشارکت با ديگران، رشد مى‌کند. به‌ ‌خاطر آوردن موضوعات دوست‌داشتنى و خشنودکننده، در رشد هويت ما نقش مهمى دارد. زيرا با آن چيزهائى که دوست داريم و هم دوست داشته‌ايم، همانندسازى مى‌کنيم. چيزى را که تحسين مى‌کنيم، سعى داريم مثل آن شويم، و چيزى را که دوست نداريم، در طرد آن مى‌کوشيم. هم‌چنين با مشاهدهٔ زمينه‌ها و عواملى که با آنها در تماس هستيم، هويت خود را کشف مى‌کنيم. ميزان انرژى و وقت مصرف‌شده دربارهٔ موضوعي، نشان‌دهندهٔ آن است که چه و که هستيم. انسان هويت خود را در طول بحران‌ها کشف مى‌کند. در لحظهٔ تهديد و هراس، به نوعى رفتار مى‌کنيم که براى ما غيرقابل پيش‌بينى است. با مشاهدهٔ عکس‌العمل‌هاى خود در آن لحظات، بيشتر متوجه مى‌شويم که کيستيم. ديگران نيز در شناخت هويت خود، ما را يارى مى‌دهند. اگر دقيق شويم برخورد متقابل ديگران نسبت به ما بامعنى‌ترين آينه از هويت ما است. نظام عقيدتى و ارزشى و جهان‌بيني، نيز هويت ما را تشريح مى‌کنند. تصور فيزيکى ما در ارتباط با ديگران، شامل وضع جسمانى و شيوهٔ لباس پوشيدن، به ما کمک مى‌کند تا در ارتباط با ساير افراد هويت و شخصيت خود را توصيف کنيم. با وجودى که نفوذ اوليه پدر و مادر، نقش مهمى در تشکيل هويت و شخصيت دارد، نبايد از تأثير ارتباط با گروه همسن و به‌ويژه مدرسه در رشد آن غافل شويم. کمک به ارضاى نياز به محبت و ارزش، يکى از مهم‌ترين وظايف مدرسه است و تا زمانى که اين مورد در مدارس، جدى گرفته نشود هويت ناموفق دانش‌آموزان، تغيير نخواهد کرد. اگر هويت فرد تغيير کند، رفتارش دگرگون خواهد شد. يعنى انسان آن چيزى است که انجام مى‌دهد. اگر بخواهيم خود را تغيير دهيم بايد اعمالمان را عوض کنيم و رفتار جديدى را بياموزيم (گلسر، ۱۹۶۵).


در واقعيت درماني، پذيرش مسؤوليت رفتار اهميت به‌سزائى دارد. انسان مسؤول، منطبق با واقعيت رفتار مى‌کند، ناکامى را به خاطر نيل به ارزشمندى متحمل مى‌شود، نيازهايش را طورى برآورده مى‌سازد که مانع ارضاى نيازهاى ديگران نگردد، به ‌وعده‌هايش جامهٔ عمل مى‌پوشاند و در نتيجه احساس رضايت و ارزشمندى به وى دست مى‌دهد. در مقابل، انسان غيرمسؤول واقعيت را انکار مى‌کند، به دليل‌تراشى مى‌پردازد، براى خود و ديگران ارزشى قائل نيست، رفتارش بر احساس و نفع شخصى و آنى متکى است، به وعده‌هايش عمل نمى‌کند، و در نتيجه خود و ديگران را نگران و ناراحت مى‌سازد.