خبرگزاری مهر - سرویس فرهنگ
«سعید پاسبانی»، «احمد افراسیابی» و «محمود تنها» سه تن از رزمندگان فعال دوران دفاع مقدس بودهاند که در سطوح مختلف نظامی و عملیاتی اعم از فرمانده دسته و گروهان و گردان و... مسئولیتهایی بر عهده داشتند. هر کدامشان زخمها و جراحات و ترکشهای متعددی از جنگ به یادگار دارند و آنچه اینها متمایز میسازد دلمشغولی و دردمندیشان در خصوص آرمانهایی است که از انقلاب اسلامی به جای مانده بود و اتفاقاً همان دغدغهها، آنها را راهی جبهههای جنگ کرده بود. در طول این سالها این همسنگران دیروز و همراهان امروز در هر جایگاهی تلاش کردهاند از این آرمانها دم بزنند و ارزشهای فراموششده آن دوران را به یاد امروزیها بیاورند. در لابه لای حرف زدنها بغض میکنند و از لابه بلای بغضها نشانه خون دلی که خورده و میخورند را بروز میدهند. گاهی صدایشان بلند میشود و از غفلتها و منفعتطلبیها فریاد میزنند؛ گاهی هم آرام آرام چشمانشان راه میگیرد و در خود فرو میروند. «محمود تنها» متنی را که با دوستان رزمندهاش تهیه کرده بودند، با خود آورده بود و میگفت میخواهیم این متن را در همه جا پخش کنیم و به دست مردم برسانیم. میگفت این حرف عموم «بچهرزمندهها» است کسانی که امروز دیگر به «کهنهسرباز» شناخته میشوند. قبل از آغاز بحثها متنش را گرفت و با صدایی لرزان تا انتها خواند و میخواست این متن به گوش مردم برسد. متن بچههای رزمنده برای نسل نسل آینده این بود:
از ما کهنهسربازها، به نسلهای آینده
«اگر دوباره جنگی آمد و تو را دعوت به نبرد کردند، میدانی چه بگویی؟ آری از قول ما کهنه سربازها بگو: به خدا ما دنبال جنگ نرفته بودیم. او آمد بیهیچ استدالی و منطقی. ما ابتدا میجنگیدیم که کشته نشویم، اما بعد جنگ یادمان داد بکشیم تا کشته نشویم. عدهای از ما رنگ رزمندگی گرفتند، و عدهای هم رنگ رزمندگی به خود پاشیدند. تعدادی جبهه نیامده راوی جنگ شدند! و عدهای شهید شدند تا آینده زنده بماند؛ اما نه آیندهای به این شکل!
راستی ما باید چه میکردیم؟ عدهای آمده بودند تا آدم حسابی شوند، عدهای آمدند تا بیپیکر شوند و عدهای نیز پیکرتراش!
در جبهه حس عاشقی و معشوقی جریان داشت و ما جز جنگیدن چارهای نداشتیم. آیا میتوانستیم دفاع از کشور و مردم را رها کنیم؟ و گورمان را گم میکردیم و برمیگشتیم شهرهایمان؟ و دزد غافلهی نفت میشدیم؟ یا دزد دکل ساخته نشده؟ اما «فایناس» شده با دلار نفت در عالم تحریمی آلوده؟ ما هم، آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم، اما جنگ ۸ سال نزدیکتر از آینده بود. جان عزیز بود، ولی پای عشق هم در کار بود، در جبههها رقص مستانهی شهدا غوغا میکرد و ما چه باید میکردیم؟ آیا نباید یوسف میشدیم؟ و بر روی مین میرقصیدیم؟ و میخانهی فکه را رونق میدادیم؟ و دروازهی خرمشهر را آذین نمیکردیم؟
باور کنید ای نسلهای بعد، ما جوانِ جوان رفتیم، پیرِ پیر برگشتیم! حال شما بگوئید ما چه باید میکردیم؟ میگریختیم که کوفیمسلک شویم؟ که اعتقاداتمان به نرخ دلار و سکه حراج شود؟ که نام لشکرمان را بر پیشانی بانکی رباخوار بنویسند؟ ما باید چه خاکی بر سرمان میکردیم که امروز سرکوفت نشنویم!؟ بله، نسلهای آینده قرارمان این نبود.
راستی اگر دوباره جنگی آمد و شما را دعوت به جنگ کردند! از قول ما بگوئید: «رزمندگان، به بعد از جنگ هم بیندیشید!» وقتی ارزشها را در خاکریزها جا گذاشتیم و ارزشها عوض شد، عوضیها ارزشمند شدند! امروز خوب بنگرید، چگونه ما را غریبه میپندارند!
باور کنید، آنروزها ما قطار قطار میرفتیم، واگن واگن برمیگشتیم. راستقامت میرفتیم، کمرخمیده برمیگشتیم، دسته دسته میرفتیم و تنهای تنها برمیگشتیم! بیهیچ استقبال و جشن و سروری؛ فقط آغوش گرم مادری چشم انتظارمان بود و دیگر هیچ...! اما ایستادیم. شاید بپرسید پس ما چه مرگمان بود؟ باور کنید ما هم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان داشتیم، اما با دل رفتیم، بیدل برگشتیم. با یار رفتیم، با بار برگشتیم، با پا رفتیم، با عصا برگشتیم. با عزم رفتیم، با زخم برگشتیم. پر شور رفتیم، با شعور برگشتیم! ما اکنون پریشانیم، اما پشیمان نیستیم! ما همان کهنهسربازان پیادهایم که سواری نیاموختهایم! ما به وسوسهی قدرت نرفته بودیم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است