آفتاب
جنگ بی‌تعارف-۲/دقیقی در گفت‌وگو با مهر(۱):

عراق کمّاً و کیفاً از ما برتر بود/ نَفَس امام(ره) جنگ را جمع کرد

عراق کمّاً و کیفاً از ما برتر بود/ نَفَس امام(ره) جنگ را جمع کرد

مسعود دقیقی، افسر عملیات دوران دفاع مقدس می‌گوید: در روزهای پایانی جنگ اتفاقی شبیه به معجزه رخ داد: صدام به پشت مرزهایش برگشت! این شائبه وجود دارد که گویی یک توافق نانوشته در کار بوده است.

به گزارش خبرنگار مهر، مسعود دقیقی از رزمنده‌های بسیجی دوران دفاع مقدس بوده که از نوجوانی، یعنی از حدود ۱۳ سالگی به جبهه رفته است. او در سن حدود ۱۵ سالگی افسر عملیات شده و بعدها فرماندهی گردان را هم بر عهده داشته است. او از نزدیکترین نیروهای بسیجی به سردار شهید احمد کاظمی بوده است و خاطرات بسیاری از همراهی با این سردار شهید و دیگر سرداران جنگ تحمیلی دارد. دقیقی برادر سه شهید است و مشاهداتش از وقایع جنگ هشت‌ساله در کمتر رسانه یا منبعی بیان شده است. او از زوایایی کمتر دیده شده به جنگ تحمیلی می‌نگرد و روایتش از آن واقعه عظیم واجد نکاتی بدیع است. دقیقی بخشی از این ناگفته‌ها را در گفت‌وگوی پیش‌رو در قالب پرونده «جنگ بی‌تعارف» سرویس فرهنگ خبرگزاری مهر بیان کرده است:

گاهی تصور و حتی تلاش می‌شود اینگونه القا شود که ایران در جنگ تحمیلی از نوعی برتری در تجهیزات نظامی و قوای عملیات‌کننده و حتی در مواردی از نظر عقلانیت نسبت به عراق برخوردار بوده است. این مسئله حتی تا مدتها در کتابهای داستان و فیلمهای داستانی‌ای که در خصوص دفاع مقدس ساخته می‌شد، وجود داشت و این امر به طور غیرمستقیم القا می‌شد. شما که سالهای سال در بطن جنگ حضور داشتید تا چه حد این موضوع را تصدیق می‌کنید؟

آنچه من دیده و می‌دانم و استنباط می‌کنم، این است که ما در طول آن جنگ بارها و بارها لااقل در جبهه‌های جنوب به بن‌بست رسیده بودیم. برای مثال در سال ۶۴ در جبهه‌های جنوب کاملا به بن‌بست خوردیم و دیگر نمی‌توانستیم عملیات کنیم؛ کما اینکه در سال‌های قبلش هم این اتفاق برای ما افتاده بود. مثلاً بعد از عملیات بدر، ارتش گفت که سپاه نمی‌تواند از نیروهای بسیجی درست استفاده کند، بهتر است نیروهای بسیج را به ارتش واگذار کنید تا ارتش به کمک آنها عملیات کنند. خدا رحمت کند شهید صیاد شیرازی را، ایشان بودند که این پیشنهاد را دادند. ما ۲۰ گردان بودیم که همزمان ما را به ارتش مامور کردند. شاید بتوان گفت که این یک سال، سال فترت جنگ بود و در آن هیچ عملیات بزرگی اتفاق نمی‌افتاد.

این اتفاق هر چند وقت یکبار می‌افتاد. در همان زمان که ما را در قالب ۲۰ گردان به ارتش مامور کردند، ارتش ما را به غرب و سمت منطقه اشنویه برد و چند وقتی را در جبهه‌های غرب و شمال غرب بودیم و آنجا عملیات کردیم. در آنجا عملیات «قادر» را انجام دادیم که عملیات دل‌چسبی نبود و نتایج چندان خوبی نداشت؛ ۴ گردان پیاده کوهستان ما وارد عمل شدند و بخشی از بچه‌ها گم شدند، خیلی‌ها اسیر شدند و تعدادی از بچه‌ها حدود دو هفته بدون آب و غذا در منطقه مانده بودند و ما رفتیم و آنها را پیدا کردیم و برگردانیم؛ آنها گرسنه و تشنه و زخمی در منطقه مانده بودند و وقتی ما به آنها رسیدیم متوجه شدیم که از گیاهان وحشی و علف‌ها تغذیه می‌کردند تا زنده بمانند!

بعد از عملیات بدر، ارتش گفت که سپاه نمی‌تواند از نیروهای بسیجی درست استفاده کند، بهتر است نیروهای بسیج را به ارتش واگذار کنید تا ارتش به کمک آنها عملیات کنند. خدا رحمت کند شهید صیاد شیرازی را، ایشان بودند که این پیشنهاد را دادند. ما ۲۰ گردان بودیم که همزمان ما را به ارتش مامور کردند.

البته در همان سال ۶۴ به جنوب هم رفتیم و عملیات والفجر ۸ یعنی عملیات فاو را انجام دادیم، بعد از آن عملیات کربلای ۴ و ۵ را انجام دادیم و باز در جنوب عملیات قفل شد و باز در اوایل سال ۶۶ به غرب آمدیم و به منطقه بانه و سردشت رفته و مهیای عملیات‌های نصر ۱ و ۴ و ۵ و همچنین عملیات بیت‌المقدس ۲ و دیگر عملیات‌هایی شدیم که تا زمستان همان سال و بهار سال بعدش تداوم داشت.

اینها تا حدودی نشان می‌داد که شرایط تا چه حد دشوار بود و ما برتری خاصی نسبت به دشمن نداشتیم. به طور خاص در سال ۶۴ یعنی بعد از عملیات بدر، کارمان واقعا بیخ پیدا کرد و عملاً نمی‌توانستیم جایی عملیات کنیم. شما وقتی به قبل از عملیات خیبر (سال ۶۲) نگاه می‌کنید، می‌بینید که ما تقریبا هر ۳ ماه یکبار عملیات می‌کردیم! مثلا فاصله عملیات رمضان با بیت‌المقدس حداکثر ۲ ماه است، یا مثلاً بیت‌المقدس با فتح‌المبین حدود یک ماه فاصله داشت. رمضان با محرم، محرم با خیبر همه ۲، ۳ ماه فاصله داشتند. چون ما در آن زمان امکان مانور داشتیم.

ولی فاصله خود عملیات خیبر با عملیات بدر که از عملیات‌های بسیار بزرگ ما هستند، یک سال است. یا مثلاً فاصله عملیات بدر با والفجر ۸ که در فاو رخ داد، باز یک سال بود؛ فاصله عملیات والفجر ۸ با عملیات کربلای ۴ و ۵ هم حدود یک سال بود. و ما در فواصل این عملیاتها، عملیات‌های بزرگ دیگری نداشتیم. چون نه توان و نه منفذی برای نفوذ وجود داشت. تأمین نیرو و آموزش آنها بسیار سخت و دشوار بود و امکانات این کارها بسیار محدود.

دلیل این قفل شدن و عدم انجام عملیات‌ها در این منطقه، برتری قدرت دشمن نسبت به نیروهای ما بود؟

بله تردید نکنید، چون عراق هم به لحاظ جمعیت نظامیان و هم به لحاظ امکانات و هم به لحاظ پشتیبانی‌های توپخانه‌ای از ما برتر بود. این برتری هم مثلا به میزان دو برابر یا دو در برابر یک نبود، بلکه شاید بتوان گفت که این برتری ده به یک بود.

از نظر امکانات و تجهیزات که اصلاً حرفش را نزنید. بگذارید یک خاطره برایتان نقل کنم. در سال ۶۴، ۶۵ بود که ما در خدمت شهید احمد کاظمی بودیم. خدا ایشان را رحمت کند، بنده این افتخار را داشتم که ۳، ۴ سال در کنار ایشان زندگی کنم. یعنی فقط رزم و جنگ نبود، بلکه با هم زندگی می‌کردیم و ارتباط نزدیک و برادرانه‌ای با ایشان داشتیم. در آن سال‌ها من در بخش عملیات لشگر نجف بودم و ایشان فرمانده ما بود. بارها با هم به گشت می‌رفتیم و حتی یک بار هم گم شدیم و خاطرات بسیاری از آن سالها با ایشان دارم. ایشان سعی می‌کردند آدمهای گمنام را پیدا کنند و از بین بچه‌ها، آنهایی را که قابلیتی دارند، به عنوان فرماندهانی بعدی جنگ تربیت کنند و به جایگاه قابل قبولی برسانند.

یکبار در سنگر با هم نشسته بودیم، شهید کاظمی داشتند سازمان رزم عراق را بررسی می‌کردند؛ گفتند عراق در اول جنگ با ۱۵ لشگر به ما حمله کرده است، و حالا یعنی در میانه سال ۶۴، ۶۰ لشگر کامل و ۹۰ تیپ مستقل دارد!

این نیروی کمّی عراق بود، حالا به لحاظ تجهیزات که الی ما شا الله! عراق به سوپر استانداردها، تجهیزات مدرن، توپخانه‌های فرانسوی و به‌روز دنیا مجهز شده بود. آنها عملاً هم به لحاظ کمی و هم به لحاظ کیفی، از ما برتر بودند. آنها با سربازهایی می‌جنگیدند که هر کدامشان یک ژنرال بود. چون سرباز عراقی موظف بود ۷ سال خدمت کند و آموزش کافی ببیند؛ در حالی که یک بسیجی ما ۳ ماهه آماده جنگ می‌شد و به جبهه می‌آمد. حالا شما این بسیجی که فقط ۳ ماه آموزش دیده را با سربازی که ۶، ۷ سال آموزش دیده و تربیت شده مقایسه کنید! یعنی هر کدام از سربازان آنها در برابر ما یک فرمانده و ژنرال بود. حتی بسیاری از سربازان ساده آنها در برابر فرماندهان ما از لحاظ تجربه و حضور در جنگ برتری داشتند؛ این مسائل را نباید نادیده گرفت. اینها برخلاف تصاویر و تصوراتی است که در این سالها از آن‌ها وجود داشته است. در این سالها سعی شده بگویند آنها مشتی ترسو بزدل و نفهم بودند که در برابر نیروهای آماده ما قرار گرفتند و تا کار دشوار می‌شد فرار می‌کردند! خیر، اتفاقاً آنها خیلی مقید بودند و می‌ایستادند و به سختی می‌جنگیدند. برخی از خاطراتی که از سربازان عراقی دارم، آنقدر خاص است که نمی‌توانم آنها را تشریح کنم؛ ولی همینقدر بگویم که یکی از آنها در عملیات والفجر مقدماتی تا کمر در پوکه‌هایی که با تفنگاش شلیک می‌کرد غرق شد و گیر کرد، ولی هرگز فرار نکرد! یعنی واقعا جانانه می‌جنگیدند و اهل فرار نبودند. در عملیات والفجر ۲ یک ستوان عراقی بود که روی ارتفاعات ۲۵۱۹ (حاج عمران) آن‌قدر مقاومت کرد که صدام همان‌جا به او درجه داد؛ آن هم نه یک و دو درجه، از ستوان تبدیل شد به سرتیپ! بنابراین این تصوراتی که برخی دارند اشتباه است؛ آنها به طور جدی مقاومت می‌کردند و پشتیبانی هم می‌شدند.

یکبار در سنگر با هم نشسته بودیم، شهید کاظمی داشتند سازمان رزم عراق را بررسی می‌کردند؛ گفتند عراق در اول جنگ با ۱۵ لشگر به ما حمله کرده است، و حالا یعنی در میانه سال ۶۴، ۶۰ لشگر کامل و ۹۰ تیپ مستقل دارد!

ارتش عراق از نظر عِده و عُده و تجهیزات و تجربه کوچک نبود؛ ژنرال‌های صدام با ژنرال‌های ما اصلاً قابل‌مقایسه نبودند. ما یک مشت جوان خرده‌پا و پاپتی بودیم ولی آنها مدتها آموزش‌های تخصصی دیده بودند. شما ببینید بهترین‌های ما در جنگ چه کسانی بودند و چقدر سن و سال داشتند! احمد کاظمی و محمد باقر قالیباف حدود ۲۱ سال سن داشتند! خود حاج احمد برایم تعریف می‌کرد که در سنندج در محضر آقای رحیم صفوی که فرمانده سپاه سنندج بود، بی‌سیمچی بود و حالا فرمانده شده بود! یا مثلاً شهید حسین خرازی توپچی کالیبر ۵۰ بود. این‌ها با چنین شرایطی تبدیل به فرمانده‌های بزرگ جنگ شدند. وقتی آقا رحیم در جنوب به دارخوین آمد، این بچه‌ها را با خود آورد و طبیعی است وقتی ما با فقدان نیروی تخصصی آموزش دیده و مجرب روبرو بودیم، وقتی جربزه‌ای در این بچه‌ها می‌دید، موقعیت‌هایی به آن‌ها می‌داد تا رشد کنند و این‌ها هم تبدیل شدند به فرماندهان بزرگ ما و البته آنها هم لیاقت‌ خودشان را نشان می دادند.

یا مثلا ببینید حاج احمد کاظمی «جبهه فیاضیه» را در چه زمان و شرایطی از چه کسی تحویل می‌گیرد؟ چند ماه بعد از جنگ، یعنی در اواخر سال ۵۹ و اوایل سال ۶۰ او جبهه فیاضیه را از حاج علی فضلی تحویل گرفت. آن موقع آقای فضلی فرمانده عملیات سپاه گچساران بودند که در سال ۵۸، ۵۹ با خان‌ها و اشرار آنجا مقابله می‌کرد و حالا بعد از شروع جنگ یک‌دفعه آن را سپرده بودند به یک جوان غیور و شجاع مانند حاج احمد کاظمی. می‌خواهم بگویم که این‌ها یکباره آمدند و کار را دست گرفتند و بعدها هم قابلیت خود را نشان دادند؛ اما وضعیت نیروهای عراقی اینطور نبود؛ آنها به طور منظم و دقیق آموزش دیده بودند و سال‌های سال تجربه اندوخته بودند. ما در چنین وضعیتی با آنها می‌جنگیدیم. بنابراین اگر عملیاتها قفل می‌شد، علتش تدبیر، مقاومت و موانعی بود که آنها ایجاد می‌کردند و دست و پای ما را به طور کامل می‌بستند! مثلا می‌دیدید که یک شبه برای ما و در مقابل راه ما میدان مینی درست می‌کردند که یک کیلومتر عمق داشت! یعنی این‌قدر تجهیزات مهندسی‌شان قوی بود که توان چنین کارهایی را داشتند. به عبارتی امکان مهندسی ما در برابر آنها اصلاً به حساب نمی‌آمد.

آقای دقیقی، وقتی این حرف‌ها را می‌شنویم، این سوال ایجاد می‌شود که پس چطور ما توانستیم در برابر آنها مقاومت کنیم و به این خوبی از خاکمان دفاع کنیم؟ عموما در پاسخ به اینگونه سوالات به مسائل روحی و معنوی مانند کمک خداوند و اهل بیت(ع) و... اشاره می‌شود؛ همه اینها درست ولی به لحاظ تاکتیکی و استراتژیکی چطور ما توانستیم کار را پیش ببریم که لااقل بازنده جنگ نباشیم؟

ویژگی ما این بود که ما صرفاً دفاع نمی‌کردیم، ما «دفاع متحرک» داشتیم؛ این استراتژی جنگ ایران است که می‌توان گفت منحصربه‌فرد است. یعنی هوشمندی ما این بود که با دفاع متحرک در عین اینکه دفاع می‌کردیم رژیم بعث و ارتش عراق را وادار می‌کردیم که روبه‌روی ما سنگر بگیرد! به عبارتی ما در ضمن دفاع حرکت و حمله می‌کردیم و در این حرکات و حمله‌ها از اصل غافلگیری استفاده می‌کردیم. دغدغه ما این نبود که صرفا بیاییم میدان مین و خاک‌ریز بزنیم و به دشمن اجازه پیش‌روی ندهیم؛ کما اینکه اگر این کار را می‌کردیم، و آن‌ها قصد عبور از این موانع را داشتند، هیچ زحمتی برایشان نداشت  که از اینها رد شوند. آنها آنقدر آتش سنگین روی سر ما می‌ریختند که ما پشت خاک‌ریزها حتی نتوانیم سرمان را بالا بیاوریم. آنقدر تانک و نفربر داشتند که وقتی راه می‌افتادند، به هیچ وجه نمی‌شد مهارشان کرد. با وجود این شرایط ما هر بار که عملیات کردیم، درست در زمانی بود که آن‌ها آماده عملیات بزرگی بر علیه ما بودند. با این کار ما سازمان رزم آن‌ها را به هم می‌ریختیم و آن‌ها دیگر نمی‌توانستند ما را دور بزنند.

در این سالها سعی شده بگویند عراقی‌ها مشتی ترسو بزدل و نفهم بودند که در برابر نیروهای آماده ما قرار گرفتند و تا کار دشوار می‌شد فرار می‌کردند! خیر، اتفاقاً آنها خیلی مقید بودند و می‌ایستادند و به سختی می‌جنگیدند. یکی از عراقی‌ها در عملیات والفجر مقدماتی تا کمر در پوکه‌هایی که با تفنگ‌اش شلیک می‌کرد غرق شد و گیر کرد، ولی هرگز فرار نکرد! در عملیات والفجر ۲ یک ستوان عراقی بود که روی ارتفاعات ۲۵۱۹ (حاج عمران) آن‌قدر مقاومت کرد که صدام همان‌جا به او درجه داد؛ آن هم نه یک و دو درجه، از ستوان تبدیل شد به سرتیپ!مثلاً عملیات حلبچه را در نظر بگیرید؛ من قبلا عرض کردم که در عملیات والفجر ۲ برای نگه داشتن یک ارتفاع (ارتفاعات حاج عمران) یک ستوان، آنقدر مقاومت کرد که در همانجا سرتیپ شد؛ یعنی نیروهای صدام اوایل شدیدا مقاومت می‌کردند، ولی بعدها تغییر تاکتیک دادند؛ مثلا در حلبچه، آنها چون متوجه تاکتیک ما شده بودند مقاومت خاصی نکردند و گذاشتند نیروهای ما جلو بروند و سپس آن قضیه بمباران شیمیایی اتفاق افتاد. از سوی دیگر هم وقتی نیروهای ما به مرخصی رفتند، دشمن به مواضع ما حمله کرد و پیرو آن حمله بود که پذیرش قطعنامه اتفاق افتاد.

یکی از تصورات رایج دیگر در خصوص آن دوران این است که گفته می‌شود مردم به طور گسترده در جبهه‌ها حضور پیدا می‌کردند و ما هیچ کمبودی از نظر نیروی نظامی نداشتیم. ضمن اینکه تقریبا تصاویری که از همه نیروهای ایرانی ارائه می‌شود یک تصویر سلحشورانه و در اوج شجاعت است که به کلی منقطع و وارسته از همه چیز با نهایت توان خود را وقف دفاع کردند و ما کوچکترین مشکلی از این جهات نداشتیم! با توجه به مشاهدات شما این تصاویر و پنداشت‌ها تا چه حد واقعی است؟

در سال ۶۳، در منطقه عمومی «نساره» در حوالی دارخوین بودیم و داشتیم آماده عملیاتی می‌شدیم. کلی آموزش دیده بودیم و یک هفته مانده بود به عملیات. درست در زمانی که فقط چند روز مانده بود به شروع عملیات تعدادی از بچه‌هایی که ماموریتشان تمام شده بود، پافشاری کردند که ما می‌خواهیم برگردیم عقب و برویم خانه! این درخواست هم بسیار جدی بود و به دلیل اینکه بچه‌ها می‌خواستند مرخصی بروند، عملیات را کنسل کردند! اینطور نبود که همه نیروهای بسیجی سلحشور و با همه توان در خدمت جنگ باشند! ما واقعا پشتوانه جدی نداشتیم. اینکه دائم می‌گویند در جبهه‌ها میلیون‌ها بسیجی حضور داشت و مشکل نیرو نبود و... یک توهم است.

یا مثلا سپاه ۱۰۰ هزار نفری محمد(ص) برای عملیات خیبر به جبهه آمد. بسیاری از افراد که در این سپاه حضور داشتند آدمهایی بودند که از نظر نظامی کمکی به جببه‌های جنگ می کردند؛ حتی خیلی‌هایشان را موج احساسات به جبهه آورده بود. وقتی آمدند و در یگان‌ها مستقر شدند، یکی دلش برای درس تنگ شد، یکی گفت کارش به مشکل خورده و باید برگردد، یکی دلش برای زن و بچه‌اش تنگ شد و... و خیلی‌ها برگشتند و رفتند.

بنا بر آنچه خودم دیدم و استنباط می‌کنند کل نیروهایی که از ابتدا تا انتهای جنگ در مناطق مختلف حضور داشتند، یعنی کل بچه‌هایی که وارد عرصه جنگ شدند، جمعا ۱ میلیون نفر می‌شدند. این ۱ میلیون نفر هم هیچ‌وقت همه‌شان در جنگ نبودند، ما در بهترین شرایط اگر ۲۰۰، ۳۰۰ هزار نفر در جنگ داشتیم، می‌رفتیم بصره را می‌گرفتیم! ولی این تعداد هم نیروی مهیا و حاضر و آماده از هر جهت را نداشتیم!

خلاصه اینکه عملیات‌های ما در مواردی به خاطر این موارد کنسل یا متوقف می‌شد؛ در مواردی هم آن قفل شدن مناطق جنوب هم به این دلایل بود. وقتی این اتفاق‌ها می‌افتاد ما عموماً مجبور بودیم به جاهای دیگری برویم و تحرکات را در آن مناطق انجام دهیم تا نیروهای صدام را به آن مناطق بکشانیم و احیانا به آن‌ها ضربه بزنیم. به همین دلیل شما اگر بررسی کنید خواهید دید که ما دائماً در جبهه‌ها جابجا می‌شدیم. مثلاً وقتی می‌خواستیم یک مانور یا عملیاتی در دهلران انجام دهیم، می‌آمدیم در منطقه جفیر، با کاروان‌های بزرگ چرخ می‌زدیم تا رادارهای دشمن ما را ببینند و تصور کنند می‌خواهیم در جفیر عملیات کنیم و بعد برویم در جاهای دیگر مثلاً دهلران عملیاتمان را انجام دهیم.

منظورتان همان نبردی است که به «دفاع سراسری» موسوم است؟

بله، دقیقا همان دفاع سراسری. ما در این اتفاق از صدام رودست خوردیم و در موضع انفعال قرار گرفتیم. او با تمام توان به ما حمله کرد و اگر نفس امام(ره) نبود، ما الان دچار خسران زیادی در جنگ شده بودیم. چون صدام در جریان این حمله تا پشت «پادگان حمید» آمد و اگر می‌خواست این مواضع را نگه دارد، با مواضعی که در همان ابتدای جنگ گرفته بود تقریباً هیچ فرقی نداشت!

یعنی در انتهای جنگ هم همان مناطقی را تصرف کرده بودند که در ابتدای حمله به ایران به دست آوردند؟

بله، همینطور است. این نفس امام راحل(ره) بود که حتی بچه‌هایی که در بیمارستان‌ها بستری بودند را به جبهه‌ها برگرداند و جبهه‌ها پر شد از رزمنده‌ها. من خودم در آن زمان مجروح و در بیمارستان بودم و اطلاع دارم که خیلی از بچه‌ها که در بیمارستانها بودند دوباره به منطقه برگشتند و در برابر حمله سراسری صدام مقاومت کردند.

ما در جریان «دفاع سراسری» از صدام رودست خوردیم و در موضع انفعال قرار گرفتیم. او با تمام توان به ما حمله کرد و اگر نفس امام(ره) نبود، ما الان دچار خسران زیادی در جنگ شده بودیم. چون صدام در جریان این حمله تا پشت «پادگان حمید» آمد و اگر می‌خواست این مواضع را نگه دارد، با مواضعی که در همان ابتدای جنگ گرفته بود تقریباً هیچ فرقی نداشت!

اما یک نکته هم وجود دارد؛ امروز که دارم آن ماجرا را از یک منظر عقلانی ارزیابی می‌کنم، می‌بینم دفاع و مقاومت ما به تنهایی با آن وضعیتی که تا حدی تشریح کردم، نمی‌توانست به تنهایی کافی باشد. در آن روزهای پایانی اتفاقی شبیه به معجزه رخ داد؛ اینکه صدام به پشت مرزهای قبلی برگشت آنقدر عجیب بود که به یک شائبه دامن زد و این شائبه هنوز هم به طور دقیق برطرف نشده است؛ اینکه گویی توافقات نانوشته‌ای وجود داشته که صدام را مجبور به بازگشت به پشت مرزهایش کرده است. به هر حال شاید واقعا هم معجزه بوده و یا شاید جزو اسراری باشد که بعدها مشخص شود. اما از آنجا که باید مقدمات قطعنامه و پذیرش صلح انجام می‌شد این پیش‌فرض و استنباط من چندان هم بی‌راه نیست.

ولی من به عنوان کسی که خودم در آن وقایع حضور نداشتم و صرفا بر مبنای شنیده‌ها حرف می‌زنم، تصورم این بود که در دفاع سراسری نیروهای ایران توانستند باز دشمن را به عقب برانند و آنها را پس بزنند. اما اینکه می‌گویید آنها به مواضع ابتدای جنگ رسیده بودند تصورات من را با چالش روبرو می‌کند؛ اگر در ابتدای جنگ پس زدن آنها لااقل دو، سه سال طول کشیده باشد، شاید نتوان باور کرد که در طول چند روز این اتفاق در جریان «دفاع سراسری» تکرار شده باشد! معتقدید نیروهای ما نمی‌توانستند دشمن را پس بزنند؟

در حقیقت سوال اینجاست که با چه باید پس می‌زدند؟ با چه توان و نیرو و تجهیزات و تاکتیک و استراتژی‌ای باید چنین کار عظیمی را انجام داد؟

این را دیگر نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم که در جریان آن دفاع ما تعداد زیادی شهید دادیم!

در آن زمان ما درگیر مرصاد بودیم و دشمن را از آنجا پس زدیم؛ عملیات «فروغ جاویدان» که بعدها تبدیل شد به مرصاد. ولی در دفاع سراسری شرایطی بود که به این راحتی نمی‌توان تحلیلش کرد. ولی به طور کلی، عقلانی به نظر نمی‌آید که به یکباره ما پاپتی‌ها که در آن زمان بخشی از ما درگیر مرصاد بود و بخش دیگر هم کاملا در خواب بودیم! بتوانیم ارتش تا بن دندان مسلح صدام را که کاملاً هم آماده بودند، پس بزنیم.

البته باید این را بگویم که خیلی از اطلاعات و حرفهایم، ممکن است برداشت‌های شخصی من باشد که البته من از آن‌ها دفاع می‌کنم. این‌ها چیزهایی است که من به عنوان یک رزمنده که با برخی از فرماندهان جنگ در ارتباط بودم در آنجا دیده‌ام، اگر من نگویم و نتوانم بگویم، اساساً چه کسی باید بگوید؟ به نظر من بقیه باید حرف‌های من و امثال من را بشنوند و بر اساس آن‌ها استنباط کنند. کار «مستند» همین است که چیزهایی را که دیده‌ام، بگویم و مخاطبان، این پازل‌ها را کنار هم بگذارند و نتیجه‌گیری معتبری صورت بگیرد.

پایان بخش اول؛ ادامه دارد...

کد N1965251

وبگردی