آفتاب

دو خاطره غلامرضا امامی از برخورد آیت‌الله طالقانی با زندانبان‌های خود

دو خاطره غلامرضا امامی از برخورد آیت‌الله طالقانی با زندانبان‌های خود

غلامرضا امامی از نگارش خاطراتش از آیت‌الله سیدمحمود طالقانی خبر داد.

غلامرضا امامی (نویسنده، مترجم و از یاران آیت‌الله سیدمحمود طالقانی) در گفت‌وگو با خبرنگار ایلنا، درباره خاطراتش از آیت‌الله طالقانی گفت: در چشم من طالقانی رنگین‌کمانی بود و هست از رنگ‌ها و نقش‌ها اما من نقش آبی آسمانی مهربانی و رنگ سبز عشق او به مردم را بیشتر دیدم. طالقانی به جهد و جان دل در گرو مردمش و عشق و آزادی داشت. وی در میان سیاستمداران بزرگ ایران به زنده‌یاد محمد مصدق دل بسته بود و در نخستین سالگرد پیروزی انقلاب بر مزار او سخن‌ها گفت.

او ادامه داد: اکنون در سالگرد پرواز آسمانی وی دو یاد را به یاد می‌آورم. خانه طالقانی پیچ شمیران بود. وی در یکی از زمستان‌ها محصور در خانه بود و کسی جز خویشان و فرزندان حق نداشت به خانه ورود کند. در آن سوز و سرمای سخت زمستان پاسبانی بود که نمی‌گذاشت کسی به دیدار طالقانی برود. طالقانی از طبقه دوم نظاره‌گر پاسبان بود و روزها و شب‌های سختی که در سرما می‌گذراند و به حکم غلط مامورم و معذورم که ورد زبانش بود، کسی را اذن نمی‌داد که به داخل خانه رود.

 نویسنده اضافه کرد: خانه طالقانی گرم بود و بخاری نفتی‌اش به راه بود. اما طالقانی؛ بزرگ پیر پاک ما؛ نگران حال این پاسبان مامور هم بود. خادم مسجد هدایت آن زمان سیدابراهیم بود که فرزندش این خاطره را برایم بازگو کرد. یک روز طالقانی با خادم مسجد تماس گرفت و از او خواست تا به فرزندش بگوید در وانتی مقداری هیزم آماده کند و به در خانه‌های طالقانی بیاورد. فرمان طالقانی اجرا شد و فرزند سیدابراهیم که اکنون هم در قید حیات است، این کار را انجام داد. وقتی وانت هیزم به کوچه طالقانی وارد شد و نزدیک در خانه‌اش رسید، پاسبان رخصت نداد و گفت: اجازه نمی‌دهم نه تو داخل خانه بروی و نه هیزم‌ها. سروصدایی شد. طالقانی که سروصدا را شنید از طبقه بالا بانگ برآورد سرکار خانه گرم است و بخاری من به راه. گفتم این هیزم‌ها را برای تو بیاورند که در کوچه روشن کنی و از سرمای زمستان نلرزی.

امامی همچنین در خاطره دیگری با اشاره به برخورد طالقانی با زندانبان خود؛ اظهار داشت: یاد دومی که این روزها در دلم می‌گذرد، این است که زندانیان سابق می‌دانند استوار ساقی؛ زندانبان زندان هزار قلعه بود و سال‌های بی‌شماری زندانبان طالقانی. پس از انقلاب بسیاری از کار برکنار شدند و استوارساقی هم حقوق و مواجبش قطع شد. روزی به خانه طالقانی آمد و طالقانی از احوالش پرسید و از روزگارش جویا شد. استوار ساقی گفت: از کار برکنار شدم و حقوقی ندارم و زندگی بر زن و بچه‌ام سخت می‌گذرد. طالقانی در کار شد و حقوق و مزایای او مجدد برقرار گردید.

او افزود: همچنین به خاطر دارم پرواز انقلاب به راه بود تا طالقانی به پاریس رفت. قبل از اینکه پرواز انجام بگیرد مردی تنومند نزدیک طالقانی شد و طالقانی چای را که برایش آورده بودند به او تعارف کرد و حال او را پرسید که اگر مساله یا مشکلی دارد با طالقانی در میان بگذارد و به دفترش بیاید. وقتی از او جویا شدیم که این مرد که بود طالقانی پاسخ داد پاسبان ساقی زندانبان هزار قلعه.

امامی در پایان تاکید کرد: این روزها باید بیشتر از او بیاموزیم تا به منش او فکر کنیم. امیدوارم در کتابی که این روزها نگارشش پایان یافته به نام "طالقانی آن پیر پاک ما" یادهایی که از او دارم و زندگی پرشور و جنبشش را برای نسل جوانی روایت کنم که فقط نام وی را شنیده‌اند و اسم او را بر زبان می‌آورند اما شاید از راه و رسمش کمتر بدانند.

کد N1955226

وبگردی