من هم که کودکی خردسال بودم تحت تاثیر حرف های پدرم قرار گرفتم و کارهای او را تقلید می کردم تا همه به من غبطه بخورند و با دیدن جای چاقو و خط های روی بدنم از من حساب ببرند. مادرم دیگر تحمل رفتار و کردارهای خشن و خلاف پدرم را نداشت و بعد از طلاق من و یکی از خواهرانم را به پدرم سپرد و زندگی اش را با دو خواهر دیگرم ادامه داد.
من که پدرم را خیلی دوست داشتم و از زندگی در کنار او لذت می بردم اما در این بین خواهرم به شدت از زندگی با ما ناراضی بود به همین خاطر با پلیس تماس گرفت و پدرم به جرم نگهداری مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد.
این گونه بود که من و خواهرم نزد مادرمان رفتیم من که تربیت شده پدر خلافکارم بودم راه او را پیش گرفتم و در همان آغاز نوجوانی با دوستان خلافکار زیادی رفت و آمد داشتم باآن که 12 ساله بودم با پسران بزرگ تر از خودم آشنا شدم که از اراذل و اوباش محله بودند و بیشتر اوقات را با قدرت نمایی و مصرف مواد مخدر می گذراندند به همین خاطر، خیلی زود به حشیش اعتیاد پیدا کردم و وابسته این ماده مخدر شدم هزینه های مصرف موادم را از کیف مادرم می دزدیدم اما بعد از این که مادرم متوجه ماجرا شد به کار خلاف و دلالی مواد مخدر روی آوردم. دیگر همه نوع مواد مخدر را امتحان می کردم تا با یکی از آن ها آرام بگیرم.
کم کم از عهده تامین هزینه های مواد مخدرم برنمیآمدم این بود که نقشه دزدی از منزل یکی از همسایگان را طراحی کردم و با پول سرقتی توانستم کار خرید و فروش مواد مخدر را آغاز کنم. 18 ساله بودم که یک روز در خیابان چشمم به دختری زیبا خیره ماند. او در همسایگی منزل مادرم زندگی می کرد که هر روز من در راه بازگشت از مدرسه به تماشای او می نشستم.
با طرح یک نقشه خواستم که به شیما نزدیک تر شوم این بود که از چند تن از دوستانم خواستم که در راه مدرسه برای شیما مزاحمت ایجاد کنند و در همان هنگام من به سراغ آن ها رفتم و بعد از کتک کاری مفصلی از شیما حمایت کردم.
شیما خوشحال بود که من هر روز مراقب او هستم و بدین ترتیب ما به هم علاقه مند شدیم. بعد از خواستگاری خانواده شیما با ازدواج ما مخالفت کردند ولی به اجبار آن ها پذیرفتند که شیما را عقد کنم. زندگی مشترک من و شیما با سختی های زیادی روبه رو شد چرا که من مصرف شیشه را آغاز کردم و دیگر نمی توانستم از عهده هزینه مواد مخدر صنعتی برآیم. با داشتن یک فرزند، همسرم روزگار سیاهی را با من تجربه می کرد.
دیگر من روح و روانم تخریب شده بود و سوء ظن های شدیدی به همسر و اطرافیانم داشتم. شیما با دیدن این وضعیت مرا ترک کرد. وقتی دیدم همه هستی ام را از دست داده ام تصمیم به ترک مواد مخدر گرفتم و وقتی شیما از تصمیمم آگاه شد مرا به تهران برد تا از دوستان خلافکارم دور باشم و در آن جا با کمک خواهرم در مرکز ترک اعتیاد بستری شدم و حالا 2 سال و 3 ماه و یک روز است که پاکم و با گرفتن دخترم در آغوشم حس پدر بودن را تجربه می کنم حالا با افتخار می گویم همسرم قهرمان زندگی من است.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است