آفتاب

شوهر داشتم اما دلم را به پسر جوان باختم!

شوهر داشتم اما دلم را به پسر جوان باختم!

عمه‌ام با این حرف تکراری که تو هیچ‌وقت عشق واقعی را تجربه نخواهی کرد و مثل من بدبخت و سیاه‌روز خواهی شد روی اعصابم راه می‌رفت.

رکنا: عمه‌ام با این حرف تکراری که تو هیچ‌وقت عشق واقعی را تجربه نخواهی کرد و مثل من بدبخت و سیاه‌روز خواهی شد روی اعصابم راه می‌رفت. گفته‌هایش را جدی نمی‌گرفتم‌. اما روزی که هم‌کلاسی‌ام نیز از شوهرش طلاق گرفت و گفت خودش را از شر یک ازدواج اجباری راحت کرده است فکرم حسابی درگیر شد و با خودم می‌گفتم نکند من هم آ‌خر‌و‌عاقبتم به طلاق بینجامد و خیری از زندگی‌ام نبینم.
اختلافات من و شوهرم در کمتر از یک‌سال به خاطر همین حرف‌ها و تفکرات غلط شروع شد. فکرم بی‌خود‌ و بی‌جهت درگیر این ماجرا شده بود که چرا پدرم بدون نظر‌خواهی از من‌، مجبورم کرد با پسر یکی از اقوام ازدواج کنم. با این که در شوهرم ایرادی نمی‌دیدم اما عمه‌ام معتقد بود مردهایی که ساکت و آ‌رام باشند آ‌ب‌زیر‌کاه هستند و باید از آ‌ن‌ها بترسی. او همچنین می‌گفت مردی که عاشقت نشود و ازدواج کند نمی‌تواند تو را درک کند و وفادار و صادق بماند.
عمه‌ام در دوران جوانی به اصرار پدر‌بزرگم تن به ازدواج می‌دهد و دست‌آ‌خر هم پس از گذشت چندسال طلاق می‌گیرد.
در‌حالی‌که جشن اولین سالگرد ازدواجمان نزدیک شده بود متوجه غیبت‌های شوهرم و گوشه‌گیری و بی‌حوصلگی‌هایش شدم. او پاسخ درستی درباره علت این رفتارهایش نمی‌داد و هر‌موقع از او توضیح می‌خواستم خواهش می‌کرد که سر‌به‌سرم نگذار.
فکر می‌کردم شوهرم نیز سرش در جای دیگری گرم است و دوستم ندارد، به فضای‌مجازی پناه بردم. در یکی از شبکه‌های اجتماعی همان دوستم که از شوهرش طلاق گرفته بود را پیدا کردم.
وقتی برای منیره گفتم شوهرم چه حرکات و رفتاری دارد او خیلی محکم گفت بیشتر مواظبش باش در غیر‌این‌صورت یک روز چشمانت را باز می‌کنی، می‌بینی زن دیگری جای تو را گرفته است.
در همین فضا با پسری جوان آ‌شنا شدم. او خودش را عاشق و دل‌باخته‌ام معرفی کرد و تصورم این بود که این پسر علاف و بیکار همان عشق گمشده‌ای است که دنبالش می‌گشتم.
با این تصور غلط سر‌ناسازگاری گذاشتم و تا جایی که می‌توانستم شوهرم را اذیت کردم. او خودش را به هردری می‌زد تا از خر شیطان پیاده شوم. اما من دل‌بسته حرف‌های دروغین آ‌ن پسر هوس‌باز شده بودم و انگار عقلم دیگر کار نمی‌کرد. یک‌سال طول کشید تا بتوانم بعد از کلی‌ دعوا و کشمکش طلاق بگیرم. قرار بود آ‌ن پسر‌جوان به خواستگاری‌ام بیاید. ولی هفت‌ماه از طلاقم گذشت و آ‌خرش هم گفت خانواده‌اش راضی نمی‌شوند با من ازدواج کند.
تازه فهمیدم چه غلطی کرده‌ام و چه کلاه بزرگی سرم رفته است. یک‌سال دیگر از این ماجرا گذشت. بدترین روزها‌ی زندگی‌ام را پشت‌سر گذاشتم. از طرفی خانواده‌ام راه می‌رفتند و سرکوفت می‌زدند. در‌حالی‌که حس می‌کردم به آخر‌خط رسیده‌ام شوهرم دوباره به خواستگاری‌ام آ‌مد. البته او این‌ بار شرط گذاشته است که باید مشاوره قبل از ازدواج را حتما انجام بدهیم. من از این بابت خیلی خوشحالم ولی یک مشکل جدی وجود دارد و آن هم نارضایتی شدید مادر‌شوهرم، که علتش مشکلاتی است که سرمان آمد و موجب طلاقمان شد.
حالا شوهرم می‌گوید تلاش بیش‌از‌حد برای تأمین هزینه‌های زندگی و کار زیاد و دغدغه برای تأمین کرایه خانه و دیگر مسائل باعث شده بود در ماه‌های اول زندگی‌مان دچارخستگی مفرط و بی‌حوصلگی شود.
کد N1910954

وبگردی