آفتاب
گفتگوی مهر با بیژن بیجاری-2

روایت بیژن بیجاری از مهاجرت و نویسندگان مهاجر ایرانی

روایت بیژن بیجاری از مهاجرت و نویسندگان مهاجر ایرانی

بیژن بیجاری با مرور خاطره مهاجرت خود از ایران به ایالات متحده روایت جالبی از نوشتن و نویسندگی ایرانیان در جغرافیای خارج از ایران بیان کرد.

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: بیژن بیجاری متولد ۱۳۳۰ اصفهان، از نویسنده‌های نسل سوم داستان‌نویسی معاصر ایران به دلیل زبان پاکیزه و خلق دنیایی سیال و جاری و توجه به زیرساخت روان‌شناختی شخصیت‌های داستان‌هایش و در عین نگاه ویژه‌اش به مرگ، چهره‌ای متفاوت و شناخته شده  در این عرصه است.

داستان‌هایش از سال ۱۳۵۱ در مجلاتی چون فردوسی و نگین و بعدها در مجلات آدینه و دنیای سخن و تکاپو و کلک  و ... منتشر شدند.

بیجاری از سال ۱۳۷۷ از ایران مهاجرت کرده و در ایران زندگی نمی‌کند.

به مناسبت انتشار دو اثر از وی در نشر آموت با عنوان «تماشای یک رویای تباه شده / باغ سرخ» و « «عرصه‌های کسالت / پرگار/ قصه‌های مکرر» با وی به گفتگو نشستیم که بخش اول از آن پیش از این منتشر شد و  در ادامه بخش دوم از آن را می‌خوانید:

جناب بیجاری همواره این ابهام وجود داشته که بخش قابل توجهی از نویسندگان و روشنفکران دهه شصت و هفتاد حتی به واقعیت‌های اجتماعی ایران مانند انقلاب و یا جنگ توجهی نداشته و برایش ننوشته‌اند. شما برای این ابهام پاسخی دارید؟  

من بر اساسِ واقعیّات، این برداشت شما را چندان دقیق، نمی­‌پندارم. اول اینکه بخشِ قابل توجهی... را چگونه می‌­توان سنجید؟ اگر معیار و اشاره­ شما در آن بُرهه­‌های تاریخی است، که تا جایی که من به‌­یاد دارم همه­ نویسند­گان مطرحِ آن دوران، از زنده یاد احمد محمود گرفته (رمان­های زمین سوخته، مدار صفر درجه و...)،   شادروان سیمین دانشور (جزیره سرگردانی، ساربان سرگردان)، رضا براهنی (رمان­های رزازهای سرزمینِ من، آزاده خانم و نویسنده‌­اش)، هوشنگ گلشیری (بیشتر قصه‌­های کوتاهی که بعد ۱۳۵۷ منتشر کرد به همراه شاه سیاه­پوشانِ  که به­ترجمه­ آقای دکتر عباس میلانی و به انگلیسی منتشر شده)، و یا مثلن همین رمانِ «زوالِ کلنل»  محمود دولت آبادی و... تا هم­نسلان من و مثلن اصغر عبدالهی محمد رضا صفدری، شهریار مندنی پور، قاضی ربیحاوی، منیرو روانی پور، محمد محمدعلی، زنده یاد منصورکوشان و یا مثلن از جوانترها حسین مرتضایان آبکنار ووو. اتفاقن این عزیزان و بسیاران دیگر از نویسند­‌گان دیگرِ هم­‌نسلِ من، در ایران در بیشترِآثارشان بدین مقولات پرداخته­‌اند. ومن نیز به سهم خود چه در دو رمانم و چه در بیشتر قصّه­‌های کوتاهم (بعد ازانتشار عرصه‌­های کسالت)، به طور مستقیم با این مضامین کار کرده‌­ام. و نیز بسیاری از نویسنده­‌گانِ مقیم خارج از ایران، نیز اغلب به‌ ­این مقولات به­‌صورت جدّی پرداخته‌­اند... و...البته، این باز هم حقّ شماست که بر برداشتی که در پرسشتان مطرح کرده­‌اید پا فشاری کنید، چه که احتمالا شما نتیجه‌­ای را که دل­خواهتان بوده یا هست، در آن آثار نیافته‌­اید، که آن­هم بی­‌گمان به برداشت­های متفاوتِ نویسنده­‌گان مورد نظرتان برمی‌­گردد و نحوه­ دید متفاوت، تفاوت سلیقه‌­ها وبرداشت­های خواننده­گان از واقعیّات و وقایعِ جامعه.

رمان اول شما که امروز نیز بازچاپ شده است به نظرم فضای بسیار شخصی دارد و حال و هوای آن نیز درباره نوشتن است و البته انسان. چرا در سال ۷۷ و در بحبوحه تمامی آنچه زندگی اجتماعی ایران را در آن سالها انتخاب کرده، به سراغ چنین سوژه‌ای می‌روید؟

«تماشای یک رؤیای تباه شده» در سال۱۳۷۵ نوشتنش پایان یافت و ۱۳۷۷ منتشر شد.

خبرِهای اصلی و حوادثِ مربوط، و بستر خطی/ تاریخ/ زمان/ خط افقیِ محتوای رمان از سالهای اول دهه­ ۵۰ خورشیدی آغاز می­شود و بسا که تا اوایل دهه­ هفتاد ادامه می‌­یابد. راستش، برای من بسیار دشوار است که منظور شما را در مورد چرایی رفتن به سراغ چنین سوژه­ای به درستی درک کنم چون در این رُمان مضمون­ های متفاوتی مطرح می­‌شوند؛ از عشق گرفته؛ تا بوف کور صادق هدایت؛ ازفضای اجتماعیِ دهه­ ۵۰ گرفته تا حوادث مربوط به دورانِ جنگ در دهه­ ۶۰ خورشیدی، از زند­گی خانواده­گی تا مهاجرت و... به هرحال، انتخابِ مربوط به مضمون­ها ومحتوای یک متن، و همین­طور مثلن انتخاب شیوه­ روایت محتوا که همانا ساختار آن متن است، از عمده و تعیین کننده­‌ترین انتخاب‌های نویسنده است. و در آمدن یا در نیامدن مجموعه این انتخاب­ها، نیز بستگی دارد به بضاعت­های خالقِ آن اثر.

البته بدیهی ست این حقّ شما به عنوان خواننده­ اثرست که  نظرتان این باشد که، اثر درنیامده و شما ترجیح و انتخابهایتان با  انتخاب­های نویسنده متفاوت باشد.

 نکته­ دیگر اینکه، صادقانه‌­اش این است که، به­ خصوص در موردِ این رمان، با دخالت­‌های عمدی، نویسنده می­‌خواسته است که برای طبیعی­‌تر جلوه دادن خبرهای اصلی رمان، ادای این را دربیاورد که نویسنده دارد خود را می‌­نویسد. و انتخاب چنین شیوه‌­ای برای نویسنده، شاید به این­هم برگردد که می­‌خواسته، با این به ­اصطلاح خود نوشتن برلذّت خواننده بیفزاید در خوانشِ نوشته، و همذات پنداری با مضامین و شخصیت­های متن. بدیهی است که، توفیق یا عدم توفیق یک متن را، در نهایت خواننده­‌ای چون شما یا هر خواننده­ دیگر و بسته به سلیقه‌­های درونی‌­شده‌­اش، تعیین می­کند و نه این توضیحات من به­عنوان نویسنده­ی آن متن.

در فاصله انتشار کار نخست شما تا دومین اثرتان که یک مجموعه داستان بود یک فاصله پنج ساله هست. هم ژانر کاری شما عوض می‌شود و هم فاصله زیادی فاصله میان انتشار دو کار داریم. این اتفاق علت مشخصی داشت؟

اول عرض کنم حالا و پس از این همه سال که گذشته و حالا که خودم هم به آن نوشته‌­ها نگاه می­کنم می­بینم که، بله! کاملا حرفتان درست است. هرچند آخرین قصه­ عرصه‌­ها... یعنی قصه­ دستور صحنه که در سال ۱۳۶۷ نوشته شده، چه از لحاظ ساختار وچه از لحاظ محتوا، خیلی نزدیک ست به قصه‌­های مجموعه­ پرگار. همان­طور که پیشتر هم عرض کردم، اگر روزگاری نویسنده محسوب شوم، دلم می­‌خواهد به خواننده‌­ام نیز این درک منتقل شود که من تجربی(و نه حرفه­ای، چه در ذهن و چه در اجرا) می­‌نویسم.

 از ریسک کردن هم نمی­ترسم. این سه مجموعه قصه‌­کوتاه(عرصه­‌های کسالت، پرگار و قصه­‌های مکرر)  تقریبا چه از لحاظ مضمون‌­های مطرح شده در هر مجموعه، و چه از لحاظ ساختار و تجربیات زبانی در هر مجموعه، ضمن آنکه در ادامه­ یکدیگرند، راست می­گویید هرمجموعه ویژگی‌­های خاص خود را دارد. مثلن نحوه­ به­‌کارگیری زبان، در این سه مجموعه کاملا متفاوت از یکدیگر درآمده. این­ها هم عمدی نبوده. خودم هم چندان دلیلش را نمی­دانم. این شاید برگردد به کمیت و تعداد صفحاتی که در هردوره­ زمانی می­نویسی. به هر حال در گذر عمر خواهی نخواهی، بر میزان تجربه­ات افزوده می­شود؛ نگاهت به شخصیت­های قصه­ات تغییر می­کند؛ ممارست در خواندن و نوشتن بر دانش و کیفیت زبان قصه­‌ات تأثیر می­گذارد و...

  شما سال ۷۷ از ایران مهاجرت کردید. می‌توانم بپرسم چرا؟ چقدر این مهاجرت در حال و هوای دو اثری که در همان سال مهاجرت شما منتشر شد قابل ردیابی است؟

واقعیّتش و صادقانه‌­اش این است مهاجرت یا به هرحال زندگی درخارج از ایران را من انتخاب نکردم. این جا­به‌­جایی در واقع، به‌­چند دلیل به‌­من تحمیل شد. توضیح مختصرش این ست که همسر و دخترانِ من، حدودِ سه سال پیشترش مقیم امریکا شده بودند و وابستگی من به آن­ها بسیار بسیار زیادتر از آنی بود که بعدترش متوجه شدم. دلم برای آن­ها تنگ شده بود و...؛ اما وقتی من از ایران آمدم بیرون (اواخرِ مهرماهِ ۱۳۷۷ ) فکر نمی­کردم دارم ایران را بیش از شش ماه ترک می­کنم. برای همین اگرچه می‌­توانستم، با گرفتن ۲ ماه مرخصیِ استحقاقی از اداره‌­ام، به کانادا بیایم که بدانجا دعوت شده و شش ماه هم ویزایش داشتم، برای گرفتن ۵ ماه مرخصی بدون حقوق از اداره­ مربوط، مرارت­‌های بسیار نمی‌­کشیدم. چه که، حدس می­زدم نخواهم توانست از کانادا، ویزای امریکا بگیرم(در آن روزگاران ایرنی­ها فقط می‌­توانستند فقط در ترکیه و چند کشور دیگر اقدام کنند) و قرار بود، دخترانم در ژانویه/ دی‌­ماه آن سال که تعطیلاتِ مدرسه‌­شان شروع می‌­شود، بیایند کانادا تا من ببینمشان. البتّه پیش از آن و در سال۱۳۷۶ من دعوت­نامه‌­ای هم داشتم از یک دانشگاه معتبر امریکایی که دعوتم کرده بودند برای ایراد یک سخنرانی­ و برگزاری یک ورک شاپ کارگاه قصه­‌نویسی سه هفته‌­ای برای دانشجویان رشته شرق‌شناسی و همه هزینه­‌های سفر، اقامت و حتی دستمزد را هم پذیرفته بودند. و...

باری، آن سفر به انجام نرسید. چون درکنسولگری امریکا در  استانبول به ­من ­گفته شده بود برای تأیید دعوت­نامه و... نیاز به چند هفته اقامت من است در استانبول. و در نهایت من برگشته بودم ایران. باری، برای همین واقعن اصلن یک سال بعدترش، فکرش را نمی­کردم که ایران را برای چنین مدتی طولانی ترک می­کنم: خوب به‌­خاطر دارم، در هفته­ دوّم مهر ماهِ ۱۳۷۷ و آخرین دیدار و خداحافظی با اصفهان و خانواده، در خانه­ خواهرم، وقتی برای اوّلین بار یکی دوقطره اشک را به­‌هنگامِ بوسیدن دست پدر بیمار و پیرم دیدم، در آغوشش کشیدم و پرسیدم: آقاجون این دم آخری چرا؟ سینیِ آینه و قرآن را داد دست خواهرزاده­ام و گفت برای اینکه، فکر می­کنم دیدار بعدی در قیامت باشد. صادقانه و از صمیم قلب به­ایشان گفتم که، آقاجون، به­جان عزیزِ خودتان، من حدّ اکثر ۶/۷ ماهِ دیگر شما را خواهم دید....

 یعنی و در واقع می خواهم توضیح داده باشم، راست می­نویسمتان، اگر می­نویسم، دوری از ایران به من تحمیل شد... باری در تورنتو، از طریقِ دوستانِ عزیزی که میهماندارِ من بودند چند دعوت­نامه­ی دیگر از دانشگاه­ها و محافلِ ایرانی در امریکا دریافت کردم. دوستان توصیه کردند سری بزنم به­ کنسولگریِ امریکا، و این­طوری­‌ها شد که با آن دعوت­نامه‌­ها، همراه دوست بسیار عزیز و محترمی که از میهمان­داران من بود به کنسولگریِ امریکا ــ حدودِ اوایلِ آبانِ۱۳۷۷ مراجعه کردم و این­بار در تورنتو. و... نهایتن، از من پرسیده شد که: اوّلن چرا سالِ گذشته که ویزای امریکا برایت صادر شده بود، اقدام نکردی؟ پاسخم این بود که نمی­دانستم و نمی‌­توانستم در استانبول بمانم و منتظر پاسخ مثبت شما. بعد پرسیدند که: آیا این­بار می­توانی ۴۰ روز بمانی در این­جا تا گذشته‌­ات چک شود. پاسخم مثبت بود.

من در اواخر ژانویه­ ۱۹۹۹/ دی­ماهِ ۱۳۷۷ واردِ امریکا شدم. معلوم است که از دیدار مجددِ دخترهایم بعد از حدودِ ۳ سال و...  که ــ و با زحمات و مرارت­های شبانه روزی ای که مادرشان تحمل کرده بود ــ برای خودشان شده بودند (به­قولِ مارسل پروست)   دوشیزه­گان شکوفا، به‌­گونه‌­ای در پوست خود نمی‌­گنجیدم. امّا از سوی دیگر و با توجه به‌­فضای حاکم بر جامعه­ فرهنگی روشنفکری آن­روزها، نهایتن ترجیح دادم که در امریکا و در کنارِ خانواده زندگی کنم. و این­طوری­‌ها شد که برای اوّلین بار، به­‌ناگزیر و با اجازه­ خود پدرِ عزیزم بدقولی کردم با ایشان. چند ماهِ بعد هم پدرم درگذشت ــ بی که دیدارمان تازه شود. و در همان اوان هم در روزنامه‌­ها خبر شدم که هیأت بدوی تخلفات اداری مرا به‌­دلیلِ غیبت غیر موجه

کد N1883070

وبگردی