نرگس در بیان قصه زندگیاش گفت: پدرم بازنشسته و مادرم خانهدار است. خواهران و برادرانم ازدواج کردهاند و من بچه تهتغاری خانواده هستم.
دختر جوان نفس عمیقی کشید و افزود: والدینم حوصله گفتگو با من ندارند و بیشتر وقتشان را به مسافرت و دید و بازدید اقوام و آشنایان میروند. من هم یا در خانه خواهرم بودم یا باید به خانه برادرم میرفتم و بچههای آنها را نگه میداشتم.
دختر جوان گفت: از چندی قبل برای فرار از این وضعیت و به این امید که همسری ایدئال پیدا کنم در شبکههای اجتماعی با پسری جوان دوست شدم. آشنایی ما از پیامکهای عاطفی شروع شد و به قرار ملاقات ختم شد. سرگرمی در این رابطه مجازی و ارتباط با پسر جوان برایم خوشایند بود. حس میکردم از تنهایی درآمدهام و البته ظاهر موضوع هم همین بود. او وعدههای رویایی به من میداد و غرق در افکاری شده بودم که یک مثقال ارزش و اعتبار نداشت.
وی افزود: ارتباط من و این پسر جوان ادامه یافت تا اینکه پدر و مادرم دوباره به مسافرت رفتند. او میگفت بهانهای جور کن تا با هم به مسافرت برویم. قول داد که یک روزه به شهری در همان نزدیکی برویم و برگردیم. اما وقتی حماقت کردم و از خانه فراری شدم نمیفهمیدم چه نقشهای برایم کشیده است. نرگس ادامه داد: او مرا خام کرد و بیشتر از هزار کیلومتر از شهر خودمان دور شدیم. بدون آنکه به عواقب این فرار شوم فکر کنم پسر جوان را همراهی کردم. به مشهد آمدیم. در اینجا مرا به یکی از محلههای حاشیه شهر که خانه دوستش بود، برد. بعد هم به بهانه گردش بیرون آمدیم و رهایم کرد و متواری شد.
دختر جوان گفت: پسر مورد علاقهام برای خواستگاری امروز و فردا میکرد و میگفت باید به او فرصت بدهم خانوادهاش را راضی کند و حتی توجیه میآورد هرچه سنمان بالاتر برود برای ازدواج پختهتر خواهیم شد. من نباید فریب این سیاهکاریها را میخوردم.
نویسنده : امیر محصل
http://www.aftabir.com
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است