سمانه با دیدن خودروی گشتی کلانتری تقاضای کمک کرد. با انتقال زن جوان به کلانتری، او به خانوادهاش زنگ زد و درحالیکه گریه میکرد از پدرش خواست تا دنبالش بیایند.
زن ٣٢ساله وقتی خودش را مقابل مشاوران کلانتری دید و متوجه شد کسی پیدا شده تا به درددلهایش گوش بدهد، در بیان مشکلات زندگیاش گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که برایم خواستگار آمد. پدرم راضی نبود ولی مادرم فقط به خاطر اینکه مبادا زن پسرعمویم شوم، هر دو پایش را در یک کفش کرد و با لجبازیهایش حرفش را به کرسی نشاند. من آن موقع تجربه چندانی نداشتم و ذوق و شوق پوشیدن لباس عروس برایم کافی بود تا با خوشحالی خودم را به سرنوشت بسپارم.
سمانه آهی کشید و افزود: سه سال از زندگی مشترک من و علی گذشت، او هم به اصرار خانوادهاش با من ازدواج کرده بود و ما هم هیچ علاقهای به همدیگر نداشتیم. البته خیلی سعی کردم زندگیام را نگه دارم اما علی تلاشی نکرد. دلش جای دیگری گیر بود و از این بابت رنج میکشیدم. بالاخره مادر و خواهرش نیز وارد معرکه زندگیمان شدند و با دخالتهایشان شرایط را طوری جفت و جور کردند که پسرشان به خواسته دلش برسد.
وی ادامه داد: ما به طور توافقی از هم جدا شدیم و طلاق گرفتیم. من تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم، با اینکه نمیخواستم کم بیاورم اما نگرانیهای خانواده و دلسوزیهای بیجای دوستان و آشنایان سبب شد بشکنم. گوشهگیر شده بودم و دیگر در جمعهای فامیلی شرکت نمیکردم.
سمانه افزود: در چنین شرایطی دنبال فرصتی میگشتم تا ازدواج کنم و دنبال سرنوشتم بروم. به طور اتفاقی با پسری دوست شدم که چهار سال از من کوچکتر بود. به خواستگاریام آمد. مادر و پدرش وقتی از شرایطم مطلع شدند، خودشان را کنار کشیدند. البته پدر و مادر من نیز راضی به این ازدواج نبودند و میگفتند بهتر است بیشتر درباره آینده فکر کنید. اما من و پسر مورد علاقهام سماجت کردیم و حتی در ادامه ارتباطی که داشتیم، باردار شدم و در نتیجه خانوادههایمان ناچار شدند با ازدواجمان موافقت کنند.
این زن جوان اضافه کرد: روزهای خوش زندگی مشترک ما پنج ماه بیشتر طول نکشید. شوهرم تحتتاثیر حرفهای خانوادهاش از من دور شده بود و اگر حرف بچه وسط نبود، همان موقع طلاقم میداد. دلم خوش بود که این بچه میتواند پیوندمان را مستحکم کند ولی تولد فرزندم نیز نه تنها نتوانست مهر مرا به دل خانواده همسرم بیندازد؛ بلکه بعد از آن دچار افسردگی شدید بعد از زایمان شدم.
وی گفت: سه سال از تلخترین روزهای عمرم را سپری کردم. سوختم و ساختم و دم نزدم. بیمهریهای شوهرم را دیدم و چشمپوشی کردم. اما آنقدر توی سرم زدند و از شوهرم کتک خوردم که مثل دیوانهها شده بودم.
زن جوان ادامه داد: همسرم هم شرایط روحی خوبی ندارد. یک بار دست به خودکشی زد و نزدیک بود بمیرد. خانوادهاش مرا مقصر میدانند و چشم دیدنم را ندارند. برای همین ناخواسته از خانه فرار کردم. دیگر به آخرخط رسیدهام. خستهام و نمیخواهم به این زندگی تحقیرآمیز ادامه بدهم.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است