در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم ولی هیچ گاه نمرات خوبی نمی گرفتم. وقتی معلم در حال تدریس بود من در افکارم به صحنه های درگیری خانوادگی می اندیشیدم که چگونه پدرم، برادرم را به دیوار می کوبد و الفاظ زشت و خیابانی را به من نسبت می دهد.
بزرگ تر که شدم فهمیدم پدرم به هروئین اعتیاد دارد و به چیزی جز تهیه مواد مخدر نمی اندیشد. آن زمان درک درستی از این «هیولای زرد» نداشتم اما آرام آرام کشیدن پنهانی سیگار را آغاز کردم و بعد از آن هم به هروئین معتاد شدم به طوری که دیگر نه تنها از هروئین های پدرم نمی دزدیدم بلکه در کنار او و با یکدیگر مصرف می کردیم تا جایی که گاهی از پدرم نیز بیشتر مصرف می کردم.
در این وضعیت بود که درس و مدرسه را در آخرین روزهای امتحانات پایانی سال سوم راهنمایی رها کردم و با چند دختر خلافکار که به ظاهر مهربان و دلسوز بودند آشنا شدم. از آن روز به بعد و برای تیغ زدن پسران پول دار به همراه دوستانم در پارتی ها و مهمانی های مختلط شرکت می کردم تا هزینه مواد مخدر خود و پدرم را به دست آورم.
گاهی چند شبانه روز به خانه نمی رفتم و در منزل مجردی یکی از دوستانم می ماندم تا با غمزه های خیابانی پسران پول دار را سرکیسه کنیم. بعد از مدتی باندی تشکیل دادیم تا پول بیشتری به دست بیاوریم. شگرد کارمان به این صورت بود که پس از آرایش های غلیظ و زدن عینک دودی سوار خودروهای گران قیمت می شدیم و هنگامی که راننده برای خرید خوراکی یا آب میوه از خودرو پیاده می شد داخل داشبورد خودرواش را خالی می کردیم یا گاهی که به منزل این گونه افراد می رفتیم هرچیز با ارزشی را سرقت می کردیم.
ولی به دلیل این که بیشتر اوقات نمی توانستیم لوازم سرقتی را به فروش برسانیم، تصمیم گرفتیم به صورت گروهی از فروشگاه ها سرقت کنیم. ابتدا طلا و جواهرات پشت ویترین طلافروشی ها را شناسایی می کردیم و با تهیه بدل همان طلا، وارد طلافروشی می شدیم. هنگامی که دوستان دیگرم سرطلافروش را گرم می کردند ما هم طلاهای واقعی را با بدل عوض می کردیم. گاهی نیز در فروشگاه های پوشاک و با همین شیوه اجناس زیادی را به سرقت می بردیم. دیگر به خلافکاران حرفه ای تبدیل شده بودیم تا این که سردسته باندمان هنگام ارتکاب جرم دستگیر شد و ما را نیز لو داد. حالا هم در آغاز جوانی به آخر خط رسیده ام اما ای کاش ...
http://www.aftabir.com
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است