آفتاب
به بهانه روز بزرگداشت «لسان الغیب»

«حافظ» تو ختم کُن که هنر خود عیان شود ...

«حافظ» تو ختم کُن که هنر خود عیان شود ...

دیوان حافظ و شعر حافظ، نه شعر یک روز، که شعر ماهها و سالها و روزگاران است.

خبرگزاری مهر گروه فرهنگ: سخن از خواجه شمس الدین محمد است؛ همو که امروز یعنی بیستم مهر ماه را به عنوان روز بزرگداشت او نامگذاری کرده اند؛ اما دیوان حافظ و شعر حافظ، نه شعر یک روز، که شعر ماهها و سالها و روزگاران است.

روزگار زندگی اش، در یکی از پُر آشوب ترین دوران تاریخ ایران بود؛ در میان دو هجوم عظیم مغولها و تاتارها.

و اما شعر بلند او، شعری سرشار ار نکته ها و حکمتهاست :

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویم ات که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‌ ها داده ست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می ‌زنند صفیر
ندانم ات که در این دامگه چه افتاده ست
نصیحتی کُنم ات؛ یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسّم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریادست
حسد چه می‌ بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

شاید بزرگترین ویژگی زبان شعری او را بتوان امید دادن به مردم در آن روزگار تنش زا دانست؛ آنجا که به درستی از ویژگی های تحسین برانگیز شاعران پیش از خود و بویژه خیام و مولوی و سعدی، وام می گیرد؛ بر آنها می افزاید و با زبان شعر، به نسلهای بعدی منتقل می کند:

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شُرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه دار برِ جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می ‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌ اند به مستی زمام ما
ترسم که صرفه‌ ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی ‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

و این لطافت البته از زبان شعر حافظ زبانه می کشد؛ لطافتی که با چند وجهی بودن شعر او گره می خورَد تا شعر منظوم حافظ، مانند منشوری باشد که نور را در زوایای گوناگون و البته با رنگهای مختلف و متنوع، بازنشر می نمایاند:

خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مُدّعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجّت مُوَجّه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه می‌ گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چَهِ ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مُرفّه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست

با همه این نغزسرایی ها و شاعرانگی ها، نباید از یاد بُرد که حافظ، یک شاعر مسلمان است و از این رو تلاش داشته تا اشعاری کم نظیر و ماندگار در خداشناسی و توحید هم داشته باشد:

دل سراپرده ی محبت اوست
دیده آئینه دار طلعت اوست
من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حُرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
از اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
مُلکَت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یُمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه ی محبت اوست

اینگونه است که او، عیان شدن حقیقت را به دیده می نگرد و باز هم مانند همیشه، اشعاری امیدوارانه تقدیم می کند:

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُسن خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بار منّت ملّاح بُردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مُدّعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌ داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مُدّعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است

و همین " امید " ، شعر حافظ را برای قرنها ماندگار کرد؛ شعری که فرازمانی و فرامکانی نشان می دهد و همچنان دلبری می کند؛ شعری که هر خواننده ای را به خود فرا می خواند تا بهره اش را از آن ببرد و کامیاب شود.

کد N1777995

وبگردی