آفتاب

۳۵ روز خون و حماسه

۳۵ روز خون و حماسه

عماد‌الحسینی: سالروز آغاز ۸ سال جنگ تحمیلی تداعی‌کننده روزهای حمله سراسری بعثی‌ها به شهر خرمشهر و مقاومت مظلومانه مردم این شهر با دست خالی در برابر لشکرهای مکانیزه عراق است.

كمتر كسي است كه از دفاع‌مقدس بگويد و يادي از سقوط يا آزادي خرمشهر نكند. در آن روزهاي سخت آغاز جنگ تعداد كمي از مردم، جوانان و زنان و كودكان و حتي سالخوردگان در شهر مانده و در كنار هم هركاري كه مي‌توانستند براي مقاومت و حفظ شهرشان در برابر عراقي‌ها انجام دادند. جالب اينكه اينها همان مردمي بودند كه صدام انتظار داشت با ورود نيروهايش، از آنها با گل و تشويق استقبال كنند!

در اين گفت‌وگو با كسي همراه شده‌ايم كه تا آخرين لحظه ممكن در خرمشهر ماند و حاضر به ترك شهرش نشد؛ بانويي كه در آن زمان دختر جواني بود و در روزهايي كه بايد بهترين روزهاي زندگي‌اش باشد دردناك‌ترين وقايع ممكن را تجربه مي‌كرد. بتول مغينمي در محاصره 35روزه خرمشهر در كنار رزمندگان ايستاد و تنها با دستور و اصرار و در نهايت حتي زور و اجبار پاسداران ناچار به ترك شهر در آخرين لحظات مانده به سقوط كامل آن شد.

جالب آنكه با آزادي خرمشهر، باز اين بتول بود كه با وجود ممنوعيت ورود به شهر دلش تاب نياورد و دو روز بعد از آزادي خونين‌شهر به آن بازگشت. دختر نوجوان آن روزها و زن باتجربه اين روزهاي خرمشهري از خاطرات و مشاهداتش در يكي از حساس‌ترين و تاريخي‌ترين لحظات جنگ و تاريخ كشور مي‌گويد.

كمي از خودتان بگوييد؛ اينكه در خرمشهر چه زندگي‌اي داشتيد و در زمان شروع جنگ چندساله بوديد و چه مي‌كرديد؟
من از اهالي شهر خرمشهر هستم و در زمان آغاز جنگ 17سال سن داشتم. همان لحظات اول جنگ و تجاوز رژيم بعث عراق به خاك كشورم ناخواسته و به‌دليل حمله متجاوزان بعثي به شهر و خانه‌مان درگير آن شدم. من اهل يكي از محله‌هاي قديمي خرمشهر هستم كه اكنون به محله انقلاب تغيير نام پيدا كرده است.

براي خوانندگان همشهري بايد توضيح بدهم كه اين محله در نزديكي چهارراه انقلاب است كه مسجد جامع معروف شهر خرمشهر در آن قرار دارد؛ همان مسجدي كه در روزهاي نخستين تجاوز عراق به خرمشهر، بدل به پايگاه و مركز دفاع از شهر شد و همه مردم و رزمندگان باقيمانده در شهر آنجا گرد هم آمده و در نقاط مختلف شهر تقسيم مي‌شدند. همانطور كه گفتم من در زمان آغاز جنگ حدود 17سال سن داشتم، در آن زمان در دبيرستان مشغول تحصيل بودم اما با آغاز جنگ، درس هم تعطيل شد و وقايع بعد از آن و ادامه جنگ و شرايط زندگي باعث شد كه ديگر نتوانم ادامه تحصيل بدهم.

  • از حال وهواي روزهاي محاصره براي ما صحبت كنيد. نخستين باري كه شنيديد جنگ آغاز شده چه زماني بود؟ چه زماني مطمئن شديد كه به خاك كشورمان حمله شده است؟

حملات ارتش رژيم بعث عراق به خاك كشورمان خيلي زودتر از تاريخي است كه به‌طور رسمي آن‌ را اعلام كرده و گرامي مي‌داريم. من به خوبي به ياد دارم كه اواسط شهريور بود كه صداي گلوله و درگيري شنيده مي‌شد و جسته و گريخته، از وقوع درگيري در مرز خبر مي‌رسيد. خوب به ياد دارم كه عروسي يكي از دبيرهاي‌مان بود كه مادر عروس آمد و گفت كه جنگ شده و خبر رسيده كه در حمله به چند روستاي مرزي شلمچه، زنان و كودكان زيادي به شهادت رسيده‌اند و با توجه به شرايط ناامن و نگراني‌هاي موجود، همه ما را از وسط عروسي راهي خانه‌هايمان كرد.

بعد از آن هم به‌تدريج اخباري در مورد اشغال برخي از مناطق مرزي به خرمشهر مي‌رسيد و ما هم از آن مطلع مي‌شديم تا آنكه اواخر شهريور سال 1359 اين تجاوزها جنبه رسمي و علني به‌خود گرفتند. خوب به ياد دارم كه با شدت گرفتن جنگ در آن روزها آب و تلفن شهر قطع شد. به قول بتول كازروني، يكي از خواهران مدافع شهر در 35روز مقاومت آن، ما داشتيم زندگي خودمان را مي‌كرديم كه آنها جنگ را به ما تحميل كردند و ناخواسته وارد جنگ شديم.

  • چه خاطراتي از آن دوران در ذهنتان باقي مانده است؟يكي از آن خاطراتي كه قادر به فراموش كردن آن نيستيد را براي ما تعريف كنيد؛ خاطره بد يا احيانا خاطره خوبي اگر داريد.

ما در اين 35روز محاصره، تلخ‌ترين خاطرات زندگي خود را پشت سر گذاشتيم. هر روز و هر ساعت شاهد پرپر شدن جوانانمان بوديم. خانه‌هايمان در آتش مي‌سوختند، از همان نخستين روز همه‌‌چيز و تمامي امكانات و زيرساخت‌ها قطع شده بود؛ نه تلفني بود كه تماس بگيريم و نه تلويزيوني؛ حتي راديو هم نبود كه بتوانيم اخبار را گوش دهيم و براي اينكه از احوال همديگر مطلع شويم و بدانيم كه چه بايد بكنيم همگي روزانه چندبار در مسجد جامع خرمشهر گرد هم مي‌آمديم. منزل ما هم در همان حوالي مسجدجامع بود و من هر روز به آنجا مي‌رفتم. روز اولي كه به مسجدجامع رفتم ديدم همه مردم نگران هستند وخانواده‌ها نمي‌دانستند چه بايد بكنند. بسياري براي گرفتن اسلحه و ايستادن در برابر عراقي‌ها التماس مي‌كردند.

جواني بود از خطه شمال كه تا خبرهايي شنيده بود با لباس كامل نظامي و قمقمه و... خود را به خرمشهر رسانده بود و حالا در مسجدجامع شهر مي‌خوابيد و به همه كمك مي‌كرد. آنقدر التماس كرد تا بالاخره به او اسلحه دادند و مردانه ايستاد و در نهايت شهيد شد. در آنجا فهميديم كه بسياري از مردم شهر را ترك كرده‌اند. همچنين به ما خبر دادند كه در مناطق مختلفي از شهر تعداد زيادي از اهالي كه اكثرا هم زن و كودك هستند، شهيد شده‌اند.

با مادرم رفتيم گلزار شهر، با صحنه وحشتناكي مواجه شديم، تعداد زيادي جنازه كودك روي همديگر قرار داده شده بودند. مسير مسجدجامع تا گلزار هم مسيري پر از وحشت و استرس بود، همه مردم پاي پياده بودند. خودرويي نبود و اگر هم بود بنزيني نداشت كه حركت كند. در اين مسير فقط و فقط گلوله و خمپاره بود كه بر سر ما مي‌ريخت، فقط ياد گرفته بوديم اگر صداي خمپاره نزديك بود، روي زمين دراز بكشيم. اين تنها كار نظامي‌اي بود كه در آن زمان بلد بوديم، برادراني كه خدمت نظامي انجام داده بودند به ما گفته بودند اگر در زمان اصابت خمپاره به حالت درازكش دربياييم، تركش به ما اصابت نخواهد كرد.

از گلزار بار ديگر همين مسير را به سوي مسجد جامع بازگشتيم، مردم شكل منظم‌تري به‌خود گرفته بودند. هر كسي هر چه داشت به مسجد جامع مي‌آورد تا همگان از آن استفاده كنند. هرچه ملافه، دارو و مواد غذايي بود به مسجد جامع آورده مي‌شد. جوانان هم در مسجدجامع، خود را براي مقاومت آماده مي‌كردند. آنها كه جوان‌تر و كم سن و سال‌تر بودند مشغول ساخت كوكتل‌مولوتوف بودند و بسياري در حال رنده كردن صابون براي آن بودند.

ما هم به شكلي خودجوش، مردم حاضر در داخل مسجد جامع را همراهي مي‌كرديم. چادر را به كمرمان بستيم و وارد جوش وخروش مردمي شديم كه براي دفاع از شهر خود كمر همت بسته بودند. در آن لحظات هركسي هركاري كه از دستش برمي‌آمد انجام مي‌داد. ما هم همراه با همه مردم شهر هركاري كه از دستمان برمي‌آمد را انجام مي‌داديم.

  • چرا شما هم همانند خيلي از اهالي شهر، خرمشهر را ترك نكرديد؟ فكر نمي‌كرديد ممكن است هر آن شهر كاملا به‌دست عراقي‌ها بيفتد و اسير شويد؟

نمي‌دانستيم چكار كنيم، خيلي از مردم نه سابقه جنگي داشتند و نه تجربه‌اي در اين كار، اما به هر شكل يكي بايد مي‌ماند و از شهر دفاع مي‌كرد. من به همراه خانواده‌ام در شهر مانده بوديم. بسياري هم بعد از خروج خانواده‌هايشان همچنان در شهر مانده و به مقاومت مي‌پرداختند. بالاخره ما ايراني‌ها به‌طور اعم و خوزستاني‌ها به‌طور اخص از تعصب و غيرت خاصي برخورداريم.

  • برگرديم به آن 35روز مقاومت در شهر خرمشهر، حال و هواي بچه‌هاي بسيجي و مدافعان شهر در آن روزها چگونه بود؟

تا يادم نرفته بايد به شهيد قنوتي اشاره كنم. او تا آخرين لحظه در شهر بود و از آن دفاع مي‌كرد. هرجا كه مي‌رفتيم، حضور يا نشاني از وي در دفاع از اين شهر مي‌ديديم. من مثل اين شهيد، رزمنده‌اي فعال نديده بودم. او از روحانيون رزمنده بود كه گاه با لباس روحانيت و در مواقعي حتي بدون عمامه و عبا در نقاط مختلف شهر حضور پيدا مي‌كرد.

يكي ديگر از خاطراتي كه از آن زمان به ياد دارم، تغيير مكان محل آذوقه و تداركات بچه‌هاي مدافع شهر بود. منافقين و ستون پنجم رژيم صدام كه از محوري بودن مسجدجامع خرمشهر آگاهي داشتند، همواره گراي آن را به توپخانه دشمن مي‌دادند تا اين منطقه را مورد اصابت قرار دهد. در اوج بمباران اين منطقه، من به يكي از برادران فرمانده سپاه پيشنهاد كردم آذوقه و امور تداركات را از مسجد جامع به مسجد ديگري كه در مجاورت خانه ما قرار داشت و همانطور كه گفتم فاصله چنداني با مسجدجامع نداشت، منتقل شود زيرا گرا دادن اين مسجد براي ستون پنجم دشوار‌تر از مسجد جامع شهر بود كه همگان از موقعيت آن كاملا آگاهي داشتند.

دقيقا به ياد ندارم به كداميك از برادران سپاه اين مسئله را گفتم، چون بسياري از آنها را هم به اسم نمي‌شناختم، اما با وجود اين ايشان حرف من را پذيرفت و به تعدادي از برادران گفت كه به همراه من براي ديدن مسجد بروند. من به همراه برادران سپاه به اين مسجد مراجعه كرديم، در مسجد بسته بود و من از طريق پشت بام خانه خودمان به داخل مسجد رفتم و در آن را براي برادران سپاه باز كردم و از آن پس اين مسجد به پايگاه پشتيباني بچه‌هاي مدافع شهر تبديل شد.

به سرعت بسياري از وسايل به اين مسجد منتقل شد و ما كار پخت وپز براي برادران را در آنجا ازسرگرفتيم. شايد باورتان نشود اما به‌دليل امكانات كم، برنج را با بيل مي‌كشيديم، سوخت هم كه به ندرت وجود داشت و با هيزم غذا مي‌پختيم و براي اينكه موقعيت ما مشخص نشود، مجبور مي‌شديم شام را خيلي زودتر از تاريك شدن هوا بپزيم. در آن زمان هيچ آماري از تعداد بچه‌هايي كه مشغول دفاع از شهر بودند در اختيار نداشتيم و هر كسي با يك قابلمه مي‌آمد و تعدادي را مي‌گفت و ما هم به همان تعداد غذا برايش مي‌كشيديم.

يكي ديگر از وظايف ما بعد از پايان پخت غذا آن بود كه در زمان تقسيم آن دقت كنيم كسي از ستون پنجم، غذا را مسموم يا آب را آلوده نكند. خاطره ديگري كه به ياد دارم پسر جواني بود كه تا پيش از حمله به شهر در همان محل ما مكانيكي داشت و كارهاي تعميرات ماشين انجام مي‌داد. با تجاوز عراقي‌ها او يك توپ را روي جيپ قديمي و كهنه خود كار گذاشته بود و در هر نقطه‌اي از شهر كه ادوات سنگين عراقي حضور داشتند به كمك بچه‌هاي ديگر مي‌رفت و تانك‌ها و تير‌بارها را نشانه مي‌گرفت.

در تمام سطح شهر حضور داشت. خيلي فعال بود. از طرفي براي اينكه بتواند دقيق هدف بگيرد بايد دقيقا روبه‌روي دشمن مي‌ايستاد و نشانه‌گيري مي‌كرد. در نهايت هم در همان روزهاي نخستين دفاع از شهر با تير مستقيم عراقي‌ها به شهادت رسيد.

  • با چنين شرايط سختي تا چه زماني در خرمشهر مانديد؟ و چند روز قبل از سقوط خرمشهر آنجا را ترك كرديد؟ گويا تنها يك پل باقي مانده بود براي خروج از شهر كه آن هم داشت به‌دست عراقي‌ها مي‌افتاد؟

 2 يا 3 روز قبل از اينكه شهر كاملا سقوط كند،به اجبار از شهر بيرون رفتيم. برادران سپاه يك خودرو آوردند و دستور دادند با توجه به اينكه شرايط شهر بسيار بد است و نظاميان بعثي به كسي رحم نمي‌كنند، تمامي خواهران فورا از شهر خارج شوند. برادران سپاه، ما را برخلاف ميل خودمان و با زور از شهر خارج كردند و ما گريه‌كنان شهر را ترك كرديم.

حاضر نبوديم از شهرمان خارج شويم. مي‌گفتيم اين شهر ماست و خاك ماست. خانه ما اينجاست. كجا برويم؟ دوست داشتيم همانجا بمانيم و بميريم اما از شهرمان نرويم. پلي باقي‌مانده بود كه عراقي‌ها از همان روزهاي نخستين خيلي تلاش كردند آن را بگيرند و با مقاومت جانانه رزمندگان و بچه‌هاي شهر موفق نشدند. ما از روي همين پل كه البته زير آتش شديد خمپاره و توپخانه عراق بود از شهر خارج شديم. شب اول در منطقه سيدعباس به صبح رسانديم.

شب سختي را سپري كرديم. هوا بسيار سرد بود و ما هيچ امكاناتي نداشتيم، نيمي از چادر خود را زير خود پهن كرده و نيم ديگر را روي خود انداخته بوديم. همين شد كه فرداي آن روز من به خرمشهر بازگشتم و مقاديري پتو و نيز بعضي از مدارك را با خود از شهر خارج كردم. بعد از آن هم چند جا بوديم تا آنكه نهايتا در هتل كاروانسراي آبادان مستقر شديم و تا زمان آزادي شهر در آنجا حضور داشتيم. ما در هتل كاروانسرا به نوعي مركز اصلي تداركات تمامي آبادان و جبهه‌هاي آبادان بوديم تا سال 1362كه ارگان‌هاي مختلفي وارد عرصه شدند، ما تداركات غذايي تمامي اين جبهه‌ها را به‌عهده داشتيم.

  • همانجا هم زخمي شديد؟

 بله در هتل كاروانسرا ما نيروهاي مردمي بوديم كه به همراه برادران فدائيان اسلام به رزمندگان خدمت مي‌كرديم و چون هتل، ساختمان محكمي داشت ما از آن به‌عنوان پايگاه خود استفاده مي‌كرديم. يك روز وقت نماز وقتي از ساختمان خارج شدم ديدم كه برادران براي يك بالگرد دست تكان مي‌دهند، آن بالگرد آنقدر پايين بود كه تصور مي‌كرديم بالگرد خودي است اما ناگهان به سوي ما شليك كرد كه تركش آن به پايم اصابت كرد و ديگر چيزي نفهميدم. وقتي چشم باز كردم، خود را در بيمارستان ديدم.

  • روز سوم خرداد كجا بوديد؟

 روز سوم خرداد 1362 در اهواز بودم. به همراه برادرم و برادر شهيد پورحيدري رفته بوديم تا خبر شهادت اين شهيد را به خانواده‌اش و خواهرش بدهيم. شهيد پورحيدري يكي از شهداي عمليات بيت‌المقدس است.

  • چه مدت طول كشيد تا بعد از آزادي خرمشهر، به شهر بازگرديد؟

 دقيقا به ياد ندارم اما چهارم يا پنجم خرداد بود كه به شهر آمدم. همه شهر مين‌گذاري شده و ورود به شهر ممنوع بود. اما در كوت‌الشيخ به همراه مادر شهيد‌ پورحيدري كه براي آزادي خرمشهر يك گوسفند نذر كرده بود، آمديم و همانجا نذر خود را ادا كرديم و بعد بازگشتيم. دقيقا به ياد ندارم اما تصور مي‌كنم كه كار خنثي‌سازي‌ مين و تله‌هاي انفجاري شهر حدود يك‌ماه به طول انجاميد و بعد از آن اجازه ورود به شهر داده شد و ما جزو نخستين خانواده‌هايي بوديم كه به شهر بازگشتيم.

  • بعد از اين همه سال وقتي اين رخدادها را به‌خاطر مي‌آوريد چه احساسي پيدا مي‌كنيد؟

 واقعا خاطرات دردناكي است. برخي از خواهران وقتي به ياد آن روزهاي سخت و دردناك مي‌افتند براي چند روز حالشان دگرگون مي‌شود. انسان تا در آن شرايط زندگي نكند و آن را واقعا لمس نكند، نمي‌تواند احساس ما را از يادآوري آن دوران درك كند. روزهاي عجيبي بود. به‌خصوص آن 35روز ابتدايي كه دست‌تنها در شهرمان در برابر چندين لشكر مجهز و با تمامي امكانات مقاومت مي‌كرديم. روزهايي كه با چشم خود مي‌ديديم كه گوشه‌گوشه شهرمان در حال خراب شدن و ويراني است.

يك ساختمان بتني نيمه‌ساز بود كه بدل به پناهگاه مردم شده بود و شب‌ها در آن مي‌خوابيدند. طبقه زيرزمين آن همه جمع بودند و در تاريكي دعا مي‌خواندند و مويه زاري مي‌كردند. گاهي شب‌ها نيز سينه‌زني مي‌كرديم و اشك مي‌ريختيم به حال شهري كه رو به ويراني بود.

کد N1768764

وبگردی