آفتاب
بازخوانی مهر؛

عید مباهله در شعر آئینی/ روز جشن مباهله یعنی روز پیام عزّت اسلام

عید مباهله در شعر آئینی/ روز جشن مباهله یعنی روز پیام عزّت اسلام

بیست و چهارمین روز از ماه ذیحجه الحرام، عیدی مهم را در تاریخ اسلام تداعی می کند؛ روزی که اتفاقاتش به همت برخی شاعران آئینی، منظوم و مکتوب شده است.

خبرگزاری مهر گروه فرهنگ :امروز، سالروز عید بزرگ مباهله است؛ روزی که حقانیت اسلام در برابر مخالفان، با دستور خداوند متعال به پیامبر رحمت، آشکار شد و عبارت " إنّ الدّین عند الله الإسلام؛ همانا دین در نزد خداوند، اسلام است " ، تجلّی یافت.

این واقعه مهم تاریخی البته در متون ادبی و شعر شاعران نیز یادآوری شده است:

همگی جمع شدند

منتظر؛ تا که رسول مدنی

با دو صد قوم و قبیله

و کشیشان مسیح

گرد و خاکی دیدند

مصطفی دست به دستان حسن

فاطمه پشت سرش

و علی پُشتِ سرِ فاطمه اش

کودکی در بغل احمد بود

گوییا روی زمین جایش نیست

زیر لب زمزمه افتاد؛ حسین

زینت دوش نبی ست

یکی از اهل کلیسا می گفت

وای بر حال شما

که اگر لب بگشایند

دعایی بکنند

آبها همگی خشک شود

همگی برگشتند ... .

و اما سید مهدی صدرالحُفّاظی شعری مبسوط و مشروح از این واقعه بسیار مهم دارد؛ شعری که با این ابیات آغاز می شود:

خبری داغ در مدینه رسید؛ مردم از یکدگر بپرسیدند

چه شده؟ وضع شهر عادی نیست؛ حرفهای عجیب بشنیدند

کاروانی بیامد از نجران؛ از بزرگان شهر و از اعیان

شصت تن با لباس زرافشان، با صلیبی ز گردن آویزان

بر سر امّا کلاهِ گوهربافت، با جلال و شکوه و با جبروت

بر کمرهایشان همه زنجیر، از زر و نقره و دُر و یاقوت

کیستند؟ از چه آمدند اینجا؛ یا فرستاده شهنشاهند؟

در مدینه پی چه کس هستند؟ با چنین هیبتی، چه می خواهند؟

آمدند از برای دیداری؛ با پیمبر به داخل مسجد

با تعجب همه نگه کردند؛ که شدند اینچنین چرا وارد؟

تا پیمبر بدید آنها را؛ رفت بیرون ز مسجد آن دم زود

و اما ادامه این شعر درباره بیان دلیل این رفتار پیامبر از زبان جان و نفس رسول خدا (ص)، یعنی حضرت امیرالمومنین (ع) و سپس، عکس العمل مسیحیان نجران است:

کاروان زین عمل به حیرت شد؛ از چه رو، او توجهی ننمود

لیکن از هر کسی که پرسیدند؛ بود کار نبی بر او مجهول

تا علی برملا نمود آن راز؛ چون که او بود نفس و جان رسول

که نبی با چنین زر و گوهر، کان حکایت کند ز اهل غرور

خوش ندارد ببیند ایشان را؛ مگرآنکه کنند از خود دور

چون که دیدند این چنین رفتار؛ یاد راه مسیح افتادند

که چگونه به سادگی می زیست؛ لیک خود پشت گوش بنهادند

شرمگین از تجمّلات آنگاه، جمله از خویش دور افکندند

با لباسی بدون تشریفات، نزد پیغمبر خدا رفتند

با سلام و محبت و اکرام، کرد ز آنها پیمبر استقبال

پس نشستند گِرد پیغمبر؛ از یکایک سوال کرد احوال

اُسقف  اعظم از میان برخاست؛ بر پیمبر درود گفت و سلام

داده بودید نامه ای بر ما؛ آمدیم از برایِ آن پیغام

گفت پیغمبر آنچه من گفتم؛ از مبانیِ دین اسلام است

واپسین دین ز بعدِ دینِ مسیح، بپذیرید دین فرجام است

خواند پس آیه هایی از قرآن؛ از صفات خدا و روز معاد

گفت اسقف که ما به این اوصاف، همه هستیم مؤمن و مُنقاد

گفت پیغمبر آنچه معتقدید؛ نَبُوَد سازگار با اسلام

نیست فرزند کِردگار، عیسی؛ شرک و کفر و ضلالت است و حرام

مدتی اسقف از جوابش ماند؛ دیگری پاسخ پیمبر داد

پسر کردگار از این رو است؛ بی پدر چونکه مریم او را زاد

لحظه ای سر فرو پیمبر کرد؛ پیک وحی آمد آنگه از افلاک

که مثالِ مسیح نزدِ خدا؛ همچو آدم که آفرید از خاک

گر چنین است راه استدلال؛ آدم از او به این مقام اَولاست

چون نه او را پدر نه مادر بود؛ هر دو مخلوق خالق یکتاست.

به هر حال حکایت به اینجا می رسد که مسیحیان نجران، سخن حق را نمی پذیرفتند و البته مجبور به پرداخت جِزیه بودند؛ اما سرسختی شان سبب شد تا پیامبر از سوی خدا، آنان را به مباهله که همان دعا کردن به خیر یا شرّ است دعوت کند:

بعد قدری مناظرات دگر، حرف حق را نداشتند اقبال

تا که آمد به خواجه لولاک؛ وحیی از سوی ایزد متعال

ای پیمبر بگو تو بر آنان؛ هر دومان آوریم ما و شما

پسران و زنان و جانهامان؛ پس بر آریم دست خود به دعا

از جهان آفرین می خواهیم؛ هر یک از ما که بود بر باطل

لعنت کردگار بر او باد؛ تا که مقصودمان شود حاصل

چون پیمبر بگفت وحی خدا؛ کاروان مسیحیان گفتند

گفتگو می کنیم ما با هم؛ عاقبت آن سخن پذیرفتند

شد مقرّر که تا برون از شهر؛ صبح فردا روند هر دو گروه

پس روان گشت کاروان آن دم؛ در دل امّا که داشتند اندوه

نکند حق بُوَد به جانب او؛ در چنین صورت او بُوَد پیروز

پس ببینیم تا که پیغمبر؛ با که می آید او به فردا روز؟

آوَرَد مردمان عادی را؟ یا گروهی ز برگزیده و خاص؟

وای بر ما اگر چنین باشد؛ نَبُود از عذاب، اِستخلاص

صبح فردا ز جانب مشرق، سر برون کرد خسرو خاور

آن گروه مسیحیان بودند؛ تا ببیند اهل پیغمبر

عدّه ای دیگر از مسلمانان؛ صف کشیده که عاقبت چه شود؟

در فضایی چنین شگفت انگیز؛ فاتح این مبارزه که شود؟

شد نفسها به سینه ها در حبس؛ چشمها خیره شد به دروازه

لحظه ها می گذشت با کندی؛ انتظاری برون ز اندازه.

شاعر در ادامه، به خاندان و اهل بیت پیامبر (ص) اشاره می کند و با اشاره دادن به بخشی از آیه مباهله، یعنی آیه ۶۱ سوره آل عمران، علی (ع) را جانِ پیامبر (ص) می خوانَد و می آورد:

آن طرف هم پیمبر خاتم، بعد از آنکه نماز را خوانده

به درِ خانه ی علی آمد؛ اهل آن خانه را فرا خوانده

همرهش فاطمه، علی، حَسنَین؛ کرد بر سر عَبا در آن شَبگیر

در حق اهل بیت عصمت خود؛ خواند آنگاه آیه تطهیر

"این چنین است و نیست غیر از این؛ حق تعالی اراده بر این داشت

هر پلیدی و رجس و ناپاکی، از شما خاندان فرو بگذاشت "

دست خود را سپس به بالا بُرد؛ ای خدا اهل بیتم ایشانند

بهترینند نزد تو یا رب؛ نزد من برترین یارانند

اهل نجران در انتظار رسول، ناگهان بانگ قافله آمد

با پیمبر چهار تن همراه، از برای مباهله آمد

بود اَبنا  فقط حسن و حسین، و نساء شخصِ حضرتِ زهرا

هم که مصداق تامّ " اَنفُسَنا " ؛ فاتح خیبر، اُمّی بطحا.

و اما همین حضور ساده پیامبر اعظم (ص) سبب شد تا آثار خشم الهی علیه مسیحیان آشکار شود؛ نشانه هایی که عُقَلای آنان را بر آن داشت تا از مباهله دست بکشند و بیش از این، خود را به دردسر نیندازند:

در میان درختها آنسو، خاتم الانبیا کسا انداخت

از عبایی ز جنس قُطوانی، سایبانی برای آنها ساخت

پس بفرمود زیر آن پوشش، جمع کردند اهل بیت رسول

دست خود سوی آسمان آورد؛ تا برای دعا شود مشغول

ناگهان تند بادی آمد سخت؛ گوشه ای ابر سرخ پیدا شد

اضطراب پرندگان هوا، در فضای فلک هویدا شد

شاخ و برگ درختها افتاد؛ رنگ و روی هوا بشد تیره

همه حیران که عاقبت چه شود؛ چشمها سوی آسمان خیره

اُسقف آنگه نظر به یاران کرد؛ با صدایی گرفته بر آشفت

این نشان ها که در طبیعت شد؛ از به حق بودن محمّد گفت

عوض لشکر و سپاه کلان، نوه هایند و دختر و داماد

با همین پنج تن کند مباهله او؛ که بیاورده ست این تعداد

هر کس از کاروان نجران گفت؛ مصلحت بر مقابله نَبُوَد

ولوله در میانشان افتاد؛ هیچ تاب مباهله نَبُود

اُسقف از بین جمع بالا رفت؛ روی سنگی بایستاد آنگاه

گفت می دانم اضطراب از چیست؛ با محمّد خدا بُوَد همراه

گر که نفرین نماید او ما را؛ همه نابود می شویم و هلاک

کوههای سترگ سر بر اوج؛ ذرّه ذرّه شوند همچون خاک

پیش آمد به سوی پیغمبر؛ دست و پایش به لرزه افتاده

که تو حقّی و رحم کن بر ما؛ بهرِ جِزیه شویم آماده

چون پیمبر شنید آن اقرار؛ مُنصرف از مباهله گردید

جان و اموالشان بشد محفوظ؛ تا که مَختوم، غائله گردید.

و اینچنین بود که ۲۴ ذیحجه سال ده هجری قمری در تاریخ ثبت شد و عید نام گرفت تا اعمالی مستحبی مانند روزه و غُسل و صدقه در این روز سفارش شود:

پس بفرمود احمد مُرسَل؛ گر شما را سَرِ مباهله بود

آتشی می گرفتتان در بر؛ که جزای چنین معامله بود

اینچنین روز نیک و فرخنده، جشن شادی برای شیعه بُوَد

تا که مانَد به یاد در دوران؛ چون که از سوی حق ودیعه بُوَد

روز جشن مباهله یعنی، روز پیغام عزّت شیعه

روز یادآور شکوه علی، روز تعظیم شوکت شیعه

روز تثبیت حقِّ اهل البیت، جلوه ای از فضیلت نَبَوی

رَشحه ای  از مقام زهرایی، شمّه ای از شرافت علوی

آسمانی پیام جاویدان، در تجّلیِ باوری محکم

جشن عید مباهله گیریم؛ در چنین روز فرّخ  و خرّم

غسل باید نمود و روزه گرفت؛ صدقه از برای مهدی داد

شُکر باید کنیم یزدان را؛ که به ما اقتدایِ مهدی داد.

مباهله البته نشانه عظمت جایگاه حضرت امیرالمومنین (ع) و همچنین یادآور نزول سوره انسان بر پیامبر اکرم (ص) که سوره ای درباره شأن خاندان اهل بیت (ع) است نیز هست؛ نکاتی که در بخشی از شعر مهدی مکنی به آنها اشاره شده است:
زاده ی زمزم و صفا، حُرمت مکه و مِنا
آنکه رسول در پی اش، بانگ به " یا أخا " کند
سیّدهُ النّساء از او، حرمت کبریا از او
مهر علی چو از ازل قسمت او خدا کند
" ناد علی " چو در أحد، خواند رسول و می شنید
زمزمه ای کز آن مَلک، ذکر به " لا فَتی " کند
نان یتیم چون بَرَد، دُرّ یتیم می برد
مهر و صفای او گره، از لب غنچه وا کند
ساقی حوض کوثر است؛ شیر خدا و حیدر است
بهر سلامت نبی، جان جهان فدا کند
وصف علی و فاطمه، من چه کنم خدا مگر
بعد نزولِ "هل أتی " ، " واقعه"ای به پا کند.

کد N1765713

وبگردی