الهه محمدی: «من را میبینی؟ 51 سال است که صاحب ندارم. صاحبم
مرده؛ از آن روزها که سنگفرشهایم، درختهایم، پلههایم جان پناه غمهای صاحبم بود
حالا 51 سال میگذرد. 10 سال همدمی کردم با او. آن روز که تبعیدش کردند پیش من، من
جوانتر بودم. میخواستم به او دلداری بدهم بگویم پیرمرد! غصه نخور! تو دیگر مرد
تاریخی. کارها کردهای برای مردمت. گیریم که چند سالی هم مهمان من باشی اما تو کار
خودت را کردهای مرد، زانوی غم بغل نگیر!
میخواستم به او بگویم من که خوشحالم از
برگشتنت. اینجا بیوجود تو که صفایی ندارد. میخواستم به او بگویم دوباره برخواهی
گشت دوباره سخنرانیهای آتشین خواهی کرد. مردم که دست از سر تو برنخواهند داشت. میخواستم
بگویم...
اما نمیدانستم بعد از 10 سال همدمی با او
خانه آخرتش میشوم.
نمیدانستم میآید جاخوش می کند وسط همین پذیرایی. برای همیشه.
الان که دارم این ها را به تو می گویم دلم خیلی گرفته؛ علف های هرز تمام باغم را
فراگرفته اند. کاشی های حیاطم ترک بر داشته، درخت هایم خشکیده اند. نه کسی می آید
نه کسی می رود. من که روزی 150 تا نوکر و کلفت را به خودم دیده ام انگار سال ها
است که مرده ام. گه گاهی کسانی مثل تو می آیند برای سرکشی اما چند سالی
هست که آن ها را هم راه نمی دهند.
غریب مانده ام. مثل صاحبم.»
در قلعه که باز شد انگار در و دیوار آن اینگونه زبان باز کرده بودند؛ میگفتند بیا تا برایت بگوییم خاطرات گوشهنشینی آن پیرمرد دماغ عقابیِ دل خسته را که روزی نیویورک تایمز به او لقب «خیرهسر»، «وسواسی» «عجیب و غریب» و «بد پیله کله شق» میداد اما در آخر میگفت چگونه میتوان با یک آدم متعصب درستکار معامله کرد؟!
آخر هم با صاحبان غربی این روزنامه ها مصالحه نکرد تا آخر و عاقبتش منتهی شد به این قلعه. قلعه احمدآباد ِ«مصدق».
قلعه دربسته
«چند سالی می شود که درش بسته است. مخبر زیاد است می روند «راپورت» می دهند و آن وقت مدام باید جوابشان را بدهم. اما... باشد. بیا تا برویم»
این ها مقدمه باز شدن درِ قلعه احمد آباد بود. قلعه ای که 10 سال دکتر محمد مصدق را در خود جا داد برای گذراندن روزهای تبعید بعد از کودتا و دستِ آخر هم همانجا ماندگار شد.
«ابوالفتح تک روستا» اینجا روزها گذرانده کنار «آقا». آشپزِ نوکرهایش بوده و حالا سال ها است کلیددار خانه ابدی او است. خیلی ها گفته بودند که دوست داشته اند محل تبعید محمد مصدق را ببینند اما تک روستا راهشان نداده؛ این بار اما با استقبال درها را باز کرد. اول قلعه راه باریکی بود از علف ها؛ علف های هرزی که می رسید به خانه دو طبقه ای که جان پناه نخست وزیر ایران شد تا روزهای بعد از کنار گذاشتنش از قدرت را آن جا بگذارند.
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است