آفتاب
بازخوانی مهر؛

حکایت شاعرانه یک داغ هفت‌روزه/ شعله عشق وطن، آتش نشانت کرده بود

حکایت شاعرانه یک داغ هفت‌روزه/ شعله عشق وطن، آتش نشانت کرده بود

یک هفته است که ایرانیان، غمی بر دل دارند؛ غمی که با حماسه و غیرت جانفشانان هموطن همراه شد تا این حسرت، در قالب نظم و واژگان هم بنشیند.

خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ:  پلاسکو که سوخت، دل همه ما سوخت و وقتی فرو ریخت، دل همه ما هم فرو ریخت.  شاید تسکین این درد، این پیام رهبر حکیم انقلاب بود که در همان ساعات ابتدایی حادثه صادر شد: « شهامت و فداکاری آتش نشانانی که در عملیات نجات مردم، خود دچار حادثه خطیر شده و در حال فداکاری متعهدانه، به امتحانی دشوار گرفتار آمده اند؛ دل را از تحسین و تمجید و نیز از نگرانی و اندوه آکنده می سازد ...»

آتش نه بام و خانه و در را؛ که جان بسوخت 
فریادها و خاطره، تا استخوان بسوخت 

او رفته بود تا که کند دفع آتش، آه
شد اژدهای هفت سر و؛ آتش نشان بسوخت

آن قدر گُر گرفت گل و شعله،  سر کشید 
کامشب زمین و ما نه،  که هفت آسمان بسوخت 

از حال کودکان و زنانی که تا سحر 
چشم و دل و نفس... چه بگویم؟ زبان بسوخت 

این آتش از کجا به در آورد سر، که آه
این گونه قلب زخمی ایرانیان بسوخت

(محمد عزیزی).

و امروز، یک هفته از این سوختن و فروریختن دل‌ها می‌گذرد؛ یعنی امروز هفتمین روز عروج و شهادت جانفشانانی است که در امتحانِ نشاندنِ آتش، همه کار کردند و حفظ جان هموطنان و همنوعانشان را به خود ترجیح دادند که این، رسم ماندگاری است:

 در این امتحان بذل جان را ببینید
گل افشانی ارغوان را ببینید

فرو ریخت دلهای عُشاق، افسوس
شکست دل و استخوان را ببینید

ندیدید اگر درد پیدای ما را
کنون داغ‌های نهان را ببینید

بجز جامه شعله بر تن نکردند
دلیران، یلان، عاشقان را ببینید

شب حمله بر خصم دون را که دیدید
دوباره شب امتحان را ببینید

اگر شور غواص‌ها را ندیدید
شهیدان آتش ‌نشان را ببینید

(علیرضا قزوه).

اینگونه است که به تعبیر سیده سارا شفیعی، زهرا هدایتی، بُشری صاحبی و مهدیه انتظاریان در یک شعر مشترک، باید این انسان‌های از خود گذشته را، فرشتگانی نامید که در ملکوت سِیر می‌کنند؛ با پرواز، می‌زیَند و البته راهشان به همت دیگر دلیرمردان و دلیرزنان ایران زمین، تداوم می‌یابد: 

زیر آواری و من در زیر آوار غمت
دل پریشان مانده ام از سرنوشت مبهمت 

کاش آتش سرد می‌شد مثل ابراهیم تا
من نبودم اینچنین در گیر و دار ماتمت 

ابرهای بغض من بی وقفه باران می شود
اشک های من نخواهد بود اما مرهمت 

اُف بر این آتش که بوسیده‌ست دستان تو را
ریخته خاکستری بر گیسوان درهمت 

شعله ی عشق وطن، آتش نشانت کرده بود
دست های سرخ آتش عاقبت شد محرمت 

رد پایت بر صراط عشق بازی حک شده
من تو را انسان بنامم یا فرشته خوانمت؟  
گرچه رفتی؛ مردهای مثل تو کم نیستند
بر زمین هرگز نمی افتد شکوه پرچمت.

شهادت و عروج پروانه وار این سرخ جامگان عاشق، هم نکته ای است که در شعر قاسم صرافان خودنمایی می کند؛ آنجا که در ادامه شعرش هم آرزو می کند تا تدبیری و فرزانه ای، از حوادث مشابه احتمالی جلوگیری کند:

در آتش سوختی و ساختی افسانه ‌ای دیگر
میان شعله ‌ای دیگر، شدی پروانه‌ ای دیگر 

«بسوزیم و بسازیم » ، این قرارِ قصه بود، اما
تو می ‌سوزی و می‌سازند خان‌ها، خانه‌ای دیگر 

دوباره اشک می‌باریم و می ‌آید به گوش از دور
صدای جغدها این بار از ویرانه‌ای دیگر 

سخن ‌ها، نوشداروهای بعد از مرگ سهرابند
بیاید کاش تدبیری کُند، فرزانه ‌ای دیگر 

اگر دیدی، به عاقل‌ ها بگو که چاره ‌ای باید
که در این چاه، سنگ انداخته، دیوانه ‌ای دیگر

من از بیگانگان نالیده‌ام؛ اما بگو این زخم
از آنِ آشنایی بود یا بیگانه‌ای دیگر؟  

کبوتر سوخت، شاید تا رسد سودی به صیادی
که اینجا دامِ‌ دیگر پهن کرد و دانه ‌ای دیگر 

کمی ای کاش انسان‌تر شویم، ای کاش برخیزیم
از این آوارها، با غیرت مردانه‌ای دیگر 

من امشب معنی‌ات را ای پدر! احساس کردم که
نمی ‌یابم برای اشک ‌هایم، شانه ‌ای دیگر 

شهیدی؛ شعله ‌ها این را شهادت داداند، ای مرد
تو از آتش به جنت می‌رسی؛ پروانه‌ای دیگر

و این غم جانکاه، اگرچه در کلمات هم طنین انداخت و شاعرانی مانند اصغر عظیمی مهر هم آن را به سوک نشست؛ اما هم او، به این نکته اشاره می دهد که دوای شعر، همیشه دارو نیست و گاهی هم باید در غمها، دست از شعر کشید و به دامان گریه پناه برد.

او در دو بیت پایانی شعر خود، چنین می آورد:

بس که منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
نیست دیگر هیچکس را پای رفتن؛ گریه کن

داغهایی این چنین سنگین، نمی گنجد به شعر
امشب ای شاعر به جای «شعر گفتن»، گریه کن

و امروز، در هفتمین روز این حادثه سراسر حماسه و نگرانی و حیرت؛ هم پیکر مطهر آتش نشانان قهرمان این مرز و بوم تشییع و به خاک سپرده می‌شود و هم غم مفقود بودن تعداد دیگری از این رادمردان سترگ، همچنان بر سینه‌ها، سنگینی می‌کند.

اگر گفته‌اند انسان، به امید زنده است؛ پس ما هم امیدواریم تا در روزهای آینده، این داغ سنگین از دل‌ها زدوده شود و خبری از نهایتِ این سانحه، به گوش همه برسد و چشم انتظاری‌ها به سر آید؛ آنگونه که در شعر زهرا رحیمی نصرآبادی هم به این نکته اشاره شده است: 

 قلب تمام شهر می سوزد
از ماندنت در زیر آن آوار 

طاقت بیار ای قهرمان ای مرد
آوار را از روی دلت بردار 

ققنوسی و بال و پرت هم سوخت
اما بمان و پر بگیر آری 

تو در میان مردم این شهر
چندین نگاه منتظر داری 

رفتند چندین تن ز یارانت
پر زد میان شعله، جانهاشان

ماتم گرفته کل این دنیا
آتش گرفته قلب یک ایران 

ما منتظر هستیم تا آخر
دست تو و دست خدا ای مرد 

تو قهرمان کل دنیایی
سالم بمان و پیشمان برگرد

کد N1616192

وبگردی