آفتاب

مکاسب

مکاسب

همشهری دو - محمود قلی‌پور: دیگر از دست آدم‌هایی که فکر می‌کنند سر بقیه کلاه می‌گذارند و کسی نمی‌فهمد، عصبانی نمی‌شوم.

 مثلاً چند هفته قبل داخل مغازه‌ ابزار و يراق‌فروشي ايستاده بودم و داشتم خريد مي‌كردم، پيرزني وارد شد و گفت: «آقا رنگ گواش داريد؟» مرد نگاهي به پيرزن انداخت و با حالتي پرسان گفت: «براي چي مي‌خواين مادر؟» پيرزن گفت: «براي نوه‌ام مي‌خوام، مي‌خواد نقاشي بكشه. نمي‌خوام دست‌خالي برم پيش‌اش». مرد رفت يك قوطي رنگ صنعتي آورد و گفت: «از اينم مي‌تونيد استفاده كنيد». پريدم وسط حرفش و گفتم: «نه مادر من. رنگ گواش رو از فروشگاه لوازم‌التحرير بايد بخريد». آدرس لوازم‌التحريري نزديك را به او دادم و پيرزن رفت. بعد به فروشنده نگاه كردم و گفتم: «زمان قديم، خيلي از كاسب‌ها احكام كسب و كار رو مي‌رفتند از محضر علما ياد مي‌گرفتند. از كتاب مكاسب. بهشون مي‌گفتند كاسب‌هاي مكاسب‌خونده. تو كه اينها رو بلد نيستي، اقلاً سر ملت كلاه نذار». بعد خريدهايم را گذاشتم و از مغازه بيرون آمدم. مغازه‌دار صدايش را بالا برد و گفت: «سر تو كه كلاه نذاشتم بيا جنست رو ببر». برگشتم در آستانه در مغازه و گفتم: «درباره اون خانوم فهميدم كه داري كم‌فروشي مي‌كني و درباره خودم هم شك دارم. نمي‌خوام معامله مشكوك كنم».

آقاي حميدپور متولي مسجد محل است، توي كوچه ديدمش و گفتم: «آقاي حميدپور يه برنامه بذار، اين كاسب‌هاي محل رو جمع كن، خوب‌ها رو تشويق كن، بدها رو بترسون از كم‌فروشي». گفت: «مثلا چي كار كنم؟» گفتم: «يه طلبه، يه روحاني يه كسي دعوت كن بگو بياد براي اهل محل كلاسي، دوره‌اي چيزي بذاريد». آقاي حميدپور كه موضوع را با روحاني مسجد در ميان گذاشته بود، استقبال كرده بود. يك هفته‌ بعدتر، بعد نماز مغرب و عشا توي مسجد كلاس برگزار كردند. فروشنده مغازه ابزار و يراق‌فروشي هم در اين كلاس‌ها شركت كرده بود. خواستم سلام و احوالپرسي كنم با مرد فروشنده، گفتم شايد خجالت بكشد. خودش آمد جلو و گفت: «آدم‌ها همه به تلنگر نياز دارند. چه خوب كه به جاي عصبانيت به فكر راه‌حلي افتادي». اما من باز هم خجالت كشيدم. نبايد طوري از جلوي مسجد رد مي‌شدم كه متوجه حضورم مي‌شد. مرد فروشنده راست مي‌گويد، راستش اين روزها سعي مي‌كنم به‌جاي عصباني شدن به فكر راه‌حلي باشم. به آقاي حميدپور گفتم: «كارم به يك آدمي خورده كه مال مردم خوردن برايش مثل آب خوردن است. چاره اين يكي چيست؟» گفت: «امر به معروف كن، اگر جواب نداد از طريق قانون عمل كن. اگر فايده نداشت، بدان كه اينها مصداق ختم‌الله علي قلوبهم هستند. حساب او ديگر با كرام‌الكاتبين است». خنده‌ام مي‌گيرد، ديگر عصباني نيستم.

کد N1568337

وبگردی