آفتاب

پنجمین تولد در ۳۵سالگی

پنجمین تولد در ۳۵سالگی

همشهری دو - فرزانه شهامت: چهره بشاش، جسم ورزیده و ظاهر آراسته او را که با هم جمع بزنی، آن‌وقت باورش قدری سخت می‌شود این جوان ۳۵ساله تا همین چند سال پیش، نیمی از روزهای خود را با نشئگی ‌گذرانده است.

شايد به‌خاطر همين سخت‌باوري‌هاست كه اصرار دارد عكس و اسم او جايي نيايد. «نيما» دلش مي‌خواهد گمنام بماند. مي‌گويد پاكي خجالت ندارد اما اعتيادي كه به آن گرفتار بوده است؛ چرا. گفت‌وگو را پذيرفته است تا پس از ۱۲سال اعتياد و سپس، 5سال و چند روز پاكي بگويد اين درد به‌اصطلاح بي‌درمان، درمان دارد. گرمايي دلچسب در خانه‌اي كه بوي زندگي مي‌دهد؛ با صداي آرام و خش‌دار نيما درمي‌آميزد و تصويري روشن از گذشته پر‌زرق و برق اما تلخ او پيش چشم مي‌گذارد. متولد تهران است. پدرش تحصيلكرده فرنگ است و مادرش زماني ديپلم گرفت كه درس خواندن براي زنان امر مرسومي نبود. او، خواهر و برادرش در رفاه بزرگ شدند و هرگز طعم مشكلات مالي را نچشيدند. از بازيگوشي‌هاي كودكانه‌اش مي‌گويد و اينكه مثل خيلي از پسربچه‌ها عاشق باز كردن پيچ و مهره اسباب‌بازي‌هايش بود. از ورزشي كه از‌‌ همان دوره ابتدايي به‌صورت حرفه‌اي دنبال مي‌كرد و اگر ادامه مي‌داد حالا بايد در يكي از رشته‌هاي شنا، تنيس يا فوتبال جزو قهرمانان مطرح كشور و شايد جهان به شمار مي‌رفت؛ «موفقيت‌هايم به‌خصوص در ورزش كم نبود اما دريغ از يك آفرين. پدرم به‌خاطر مشغله‌هاي بي‌نهايتش حتي نمي‌دانست كلاس چندم هستم. همه‌اش دنبال درآوردن پول بود. هر چند اين پول‌ها خرج خانواده 4نفره‌مان مي‌شد اما آن موقع برايم هيچ مهم نبود كه لباس آنچناني داشته باشم. من، خودش را مي‌خواستم. مادرم هم سرگرم خواهر بزرگترم بود. برادر كوچكم با اختلاف سني 10سال با من كه به دنيا آمد، همان اندك توجه سابق هم به صفر رسيد. آنقدر به ديده شدن احتياج داشتم كه در مدرسه درس‌هايي را 20مي‌شدم كه معلمانش توجه ويژه‌اي به من داشته باشند. يادم هست در مسابقات تنيس قهرماني استان شركت كردم و فقط يك مسابقه ديگر مانده بود تا به تيم ملي دعوت شوم. بازي را باختم چون در تمام مدت، حواسم به در بود كه پدرم مثل همه باباها براي تماشاي مسابقه و تشويقم مي‌آيد يا نه. نيامد كه نيامد...».

  • كودك سيگاري

نيما آزادي‌هاي نامحدودش در خانه را به خوبي به‌خاطر مي‌آورد. چيزي به اسم قانون و قيد و بند معنا نداشت و اصلا كسي نمي‌توانست او را كنترل كند؛ « هميشه دلم مي‌خواست دنيا را تجربه كنم. براي اين تجربه، همراهي نداشتم. خلاف جهت آب شنا كردن و توجه ديگران را جلب كردن براي من يك اصل بود. ‌‌در مقابل، نهايت تنبيه والدينم اين بود كه اجازه ندهند ورزش كنم. شب‌ها تا ديروقت بيدار بودم و در تمام دوران تحصيل، هيچ‌كس نتوانست وادارم كند صبح‌ها زنگ اول در مدرسه حاضر شوم. بارها به‌خاطر كوتاه نكردن موهايم توبيخ شدم. وقتي خانواده برايم مدرسه‌اي پيدا مي‌كردند كه بلند بودن موها در آن شرط نباشد اين بار، موهايم را از ته مي‌تراشيدم. خلاصه كه شيطنت‌هاي من، خانواده‌ام را خسته مي‌كرد. مي‌گفتند در كوچه بازي كن به جاي كوچه از جاهاي مختلف شهر سر درمي‌آوردم و كسي هم نمي‌پرسيد كجا بودي و چه كار مي‌كردي». از بسترهاي اعتيادش مي‌پرسيم كه در جواب، استفاده از سيگار، آن‌هم در دوران كودكي را مقدمه اعتيادش در جواني عنوان مي‌كند؛ «پدرم سيگاري بود. هميشه فكر مي‌كردم سيگار كشيدن نشانه مرد شدن است. از سوم‌دبستان سيگاري شدم. پنهان كردن ماجرا از خانواده آن هم براي من كه استعداد فوق‌العاده‌اي در پنهانكاري داشتم؛ كار سختي نبود. هر روز بالاي پشت بام مي‌رفتم و در مدت نيم‌ساعت، يك بسته كامل سيگار كه مارك‌اش درست مانند سيگار پدر بود، دود مي‌كردم. بعد مسواك مي‌زدم و لباس‌هايم را لابه‌لاي لباس‌هاي شسته نشده پدر مي‌گذاشتم. آزادي‌هاي من هر روز بيشتر از ديروز مي‌شد تا جايي كه در دوره راهنمايي تا پاسي از نيمه‌شب را در پارك با دوستانم سپري مي‌كردم».

  • مثلث شوم

بي‌ثباتي شخصيت، پول فراوان و نبود نظارت خانواده، مثلثي است كه در حرف‌هاي نيما بيش از هر چيزي خود را نشان مي‌دهد.او صادقانه شخصيت خود را نامتعادل توصيف و اضافه مي‌كرد: «به سن جواني رسيده بودم اما هنوز مثل بوته گندمي بودم كه با وزش باد به هر سمت و سويي حركت مي‌كرد و اين دوستانم بودند كه به رفتار من جهت مي‌دادند. بعد از اينكه در كنكور رد شدم به تجارت در حوزه قطعات كامپيو‌تر روي آوردم. حساب كار، زود دستم آمد و طولي نكشيد كه پول‌هاي هنگفت وارد زندگيم شد. در ۱۸سالگي ماشين زيرپايم بود و با دست و پاكردن خانه مجردي از خانواده جدا شدم.‌‌ همان ايام يكي از دوستانم براي نخستين بار مواد‌مخدر را به من پيشنهاد كرد و من كه عاشق كشف چيزهاي جديد بودم با كمال ميل پذيرفتم. چندماه بعد در يك مهماني براي بار دوم مواد‌مخدر استفاده كردم و باز‌‌ همان احساس سرخوشي سراغم آمد طوري كه با خودم گفتم چرا اين حس خوب نبايد همواره همراهم باشد؟ با همين فكر‌ها بود كه مواد‌مخدر ابتدا ماهي يك بار، سپس ماهي دو بار، بعد جمعه‌ها، يك‌روزدرميان و در ‌‌نهايت روزي چندبار مهمان زندگي‌ام شد و در مدت 2سال به معتادي تمام عيار تبديل شدم».

وي ادامه مي‌دهد: «كاسبيم گرفته بود و پول درآوردن برايم مثل آب خوردن بود. به هر شغلي دست مي‌زدم در مدت كوتاهي چم و خم كار دستم مي‌آمد. دور‌ و برم پر از دوستاني بود كه مرا اسوه مي‌دانستند و‌‌ همان آفرين‌هايي كه بايد از خانواده مي‌شنيدم را نثارم مي‌كردند. ۲۱ ساله بودم كه به اصرار خانواده ازدواج كردم تا به‌اصطلاح سر به راه شوم؛ آن هم با دختري كه مانند خودم به لحاظ رواني هنوز كودك بود. از اينكه ازدواج كرده بودم احساس اسارت مي‌كردم و آن را مانعي براي ادامه خوشي‌هايم مي‌دانستم. 2سال بعد از هم جدا شديم تا اين بار با احساس آزادي مضاعف، زندگيم را ناسالم‌تر از گذشته ادامه‌ دهم؛ حتي شهر محل سكونتم را هم عوض كردم تا اندك نظارت خانواده به صفر برسد».

  • جاي خالي خدا

نيما از جاي خالي خدا در زندگيش مي‌گويد و اينكه خدا تنها مستمسكي براي مشكلات و نگه‌داشتن آبرويش در مواقع حساس بود؛ « مادرم آدم مذهبي و پايبند به مسائل شرعي بود. در مقابل پدرم به اين چيزها اعتقادي نداشت. هميشه در درونم نسبت به خدا و روضه امام حسين(ع) احساس كشش داشتم اما هر بار كاري مي‌كردم كه رنگ و بوي ديني داشت نتيجه‌اش جز تمسخر نبود. اينطور به شما بگويم كه براي يك نماز خواندن ساده هزار مكافات داشتم. از طرفي مادرم دائم مي‌پرسيد نمازت را خواندي؟ و وقتي مي‌خواندم پدرم شروع مي‌كرد به‌دست انداختن من. نوجوان بودم كه تصميم گرفتم طلبه شوم. آنقدر پدرم به اين و آن با خنده گفته‌بود آقازاده ما قصد رفتن به حوزه‌علميه را دارد كه ديگر سوژه شده بودم».

 بيست و ششمين بهار زندگي‌ نيما به‌خاطر اعتيادي كه ديگر قابل پنهان كردن نبود، رنگي پاييزي داشت. خانواده كه از اعتيادش آگاه شده بودند او را عملا طرد كردند. شركا، شاگردان و دوستان هم از خماري روزافزون او استفاده كرده تا جايي كه امكان داشت ثروتش را روانه جيب‌هايشان مي‌كردند.

يادآوري روزهايي كه عقل اقتصادي و استعداد هنري و ورزشي‌اش جاي خود را به نشئگي داده بود، براي نيما سخت به‌نظر مي‌رسد. اين را مي‌شود از رگ‌هاي برآمده پيشاني و صداي مرتعش‌اش فهميد. در جريان 2معامله به‌خاطر ساده‌لوحي ناشي از اعتياد، ثروتش را به باد داد و از تمام دارايي‌اش، يك خانه رهن شده ماند كه پول رهن آن هر سال كم و‌كمتر مي‌شد. دوستانش ديگر مدت‌ها بود براي او وقتي نداشتند و تنهايي‌هايش آن قدر بزرگ و آزاردهنده شده بود كه هر روز با گريه از خدا، مرگ را طلب مي‌كرد.

  • قصه رهايي

4‌ماه حبس به‌دليل شركت در يك پارتي، پاي او را به زندان باز كرد. آنجا بود كه نماز خواندن را از سر گرفت و پاكي‌اش از اعتياد را تا ماه‌ها بعد نگه‌داشت. در همين بازه، نوبت اعزام او به مكه‌اي كه سال‌ها پيش ثبت‌نام كرده بود فرا رسيد؛ سفري كه آغاز رهايي‌اش به‌حساب مي‌آيد؛ «چشم‌ام كه به كعبه افتاد با گريه و التماس به خدا گفتم به آخر خط رسيده‌ام و نمي‌دانم با خودم چه كار كنم. انگار صدايم را شنيد و چند وقت پس از اين سفر و ادامه تلاش‌هاي ناموفقم براي قطع مصرف، روزي با يكي از اعضاي «انجمن معتادان گمنام» آشنا شدم. در جلسات از شنيدن حرف‌هايشان تعجب مي‌كردم. زندگي همه ما شباهت‌ عجيبي به هم داشت؛ گويي همگي يك نمايشنامه را در زندگي‌هايمان بازي كرده بوديم. تا قبل از آشنايي با انجمن فكر مي‌كردم كسي كه آلوده شده يعني بايد با همين درد بميرد؛ خواه در زندان، با خودكشي، در بيمارستان رواني يا در گوشه خيابان. ولي وقتي اعضاي رهاشده از منجلاب اعتياد را در انجمن مي‌ديدم كه چطور آراسته لباس پوشيده‌اند، لبخند مي‌زنند و سال‌هاست كه به زندگي برگشته‌اند؛ «مي‌توانم» باورم شد. در انجمن همه مي‌خواستند به من و امثال من كمك كنند و باور اين همه عشق بدون چشمداشت براي من كه تمام دوستانم به طمع پول اطرافم جمع شده بودند لذتي باور نكردني داشت.

او ادامه مي‌دهد:« قطع مصرف مواد كار چندان سختي نبود. 3 روز تمام درد كشيدم اما به‌خاطر انرژي‌هاي مثبتي كه از اعضاي انجمن دريافت مي‌كردم؛ درد‌ها قابل تحمل شده بود. بعد از آن هم پيوسته در جلسات شركت مي‌كنم و ياد گرفته‌ام براي قطع وابستگي رواني به اعتياد چه كنم».

  • هفت خان ازدواج

2سال از پاكي نيما مي‌گذشت و او بيش از هميشه نياز به تنفس در فضاي زندگي مشترك را احساس مي‌كرد. با وجود اين پيدا كردن همراه آن هم براي كسي كه سابقه تيره‌اي دارد و به‌خاطر بدي‌هايش چهره شده است؛ نمي‌تواند ساده باشد. به قول خودش هر چه خانواده دختران بيشتر تحقيق مي‌كردند بيشتر به اين نتيجه مي‌رسيدند كه بايد نه بگويند. پس از يك سال رفت‌وآمدهاي بي‌نتيجه، در جريان يكي از خواستگاري‌ها با مريم آشنا شد. اين آشنايي او را به اين نتيجه رساند كه همسر دلخواهش را پيدا كرده‌است. صادقانه تمام گذشته‌اش را به مريم گفت؛ چيزهايي كه شايد هيچ‌كس حاضر به مرور آنها حتي در ذهن خود نباشد. پس از فراز و فرودهاي بسيار، اين صداقت نتيجه داد و مريم، براي ادامه زندگي به نيما اعتماد كرد.

  • عاشقانه و آرام

خنده‌هاي سرخوشانه‌اي كه سر مي‌دهد از بهاري بودن حال و هوايش خبر مي‌دهد. مريم مي‌گويد كه از انتخاب نيما به‌عنوان همسر راضي است و خدا را بابت 2سالي كه در كنار شوهرش، آرام و عاشقانه سپري كرده، صميمانه شاكر است. بيماران زيادي در بيمارستان، انتظار حضور او را مي‌كشند؛ براي همين گفت‌وگوي ما بيش از چند دقيقه نمي‌توانست دوام داشته باشد.

  • نيما مي‌گويد 3بار به تقاضاي ازدواج او جواب رد داديد. همينطور است؟

درست گفته. از اولين خواستگاري تا وقتي كه رضايت دادم 6‌ماه طول كشيد. ازدواج در خانواده ما كاملا سنتي انجام مي‌شود. نظر پدر و مادرم برايم خيلي مهم بود. خوب، در نگاه اول نيما وضعيتي جالبي نداشت. ازدواج با كسي كه تجربه يك زندگي ناموفق و پرحاشيه داشته، چيزي نبود كه خانواده‌ام بتوانند به‌سادگي بپذيرند.

  • با توجه به تحصيلات و وضعيت خانوادگي، به‌احتمال زياد موقعيت‌هاي ساده‌تر و خوش ظاهرتري براي ازدواج داشتيد. چرا اين خطركردن را پذيرفتيد؟

ما بارها و بارها با هم صحبت كرديم. صداقت نيما خيلي به دلم نشست. چيزهايي را با جزئيات از زندگي گذشته‌اش مي‌گفت كه حيرت مي‌كردم و از او مي‌پرسيدم نمي‌ترسي با گفتن اينها براي هميشه من را از دست بدهي؟ مي‌گفت نه. حق داري بداني.
از طرفي مي‌ديدم كه دارد براي ساختن زندگي تازه تلاش مي‌كند. دنبال كار و ادامه تحصيلش را جدي گرفته بود. در ضمن، از پاكي او 3سال مي‌گذشت و اين زمان كمي نبود. در نهايت براي تصميم‌گيري به خدا توكل و اعتماد كردم.

  • اين تصميم با مخالفت يا سرزنش خانواده همراه نشد؟

آنها جزئياتي كه من از گذشته نيما مي‌دانم؛ نمي‌دانستند و نمي‌دانند. برادرم عمده تحقيقات را بر عهده داشت. هر بار كه نكته تازه‌اي از گذشته نيما مي‌شنيد مي‌آمد و با هيجان به من مي‌گفت. وقتي با جمله «مي‌دانم» مواجه مي‌شد؛ شگفت‌زده مي‌پرسيد مي‌داني و مي‌خواهي با او ازدواج كني؟ بار آخر تمام دلايل را كنار هم چيدم و به‌خودم گفتم آيا كسي كه تجربه ازدواج ناموفقي داشته يا در گذشته اشتباهي را مرتكب شده، حق زندگي دوباره ندارد؟ در ضمن دلم مي‌خواست انگيزه نيما براي ادامه اين مسير درست باشم. وقتي خانواده‌ام اصرار نيما، رفتار خوب او و موافقت من را ديدند؛ رضايت دادند. نمي‌دانيد امروز چقدر از بودن كنار او احساس آرامش و شادي دارم.

  • نسخه اين تصميم را به ديگر دختران نيز تجويز مي‌كنيد؟

بستگي به شرايط دارد. اگر قبول كنيم همه ما در زندگي اشتباه‌هايي داريم و اگر واقعا تغيير را در طرف مقابل مان تشخيص مي‌دهيم؛ چرا كه نه.

  • فرزند فرداي من

 ذهن نيما از خاطرات ناخوشايند كودكي، نوجواني و جواني‌اش پر است. خاطراتي كه وجه مشترك آنها تنهايي محض و نداشتن پشتوانه است. هر چند كه گرفتاري‌هاي ناشي از ثروت و سرشناس بودن والدين‌اش و در نتيجه كم توجهي‌هايشان همچنان ادامه دارد با اين حال نيما تأكيد مي‌كند از پدر و مادرش گلايه‌اي ندارد و مهربان‌تر از قبل، هر آنچه در توان داشته باشد برايشان انجام مي‌دهد.

وقتي چرايش را مي‌پرسيم با اطمينان پاسخ مي‌دهد:«اين من بودم كه قدر اين فرصت‌هايم را ندانستم. روحيه طلبكارها را داشتن نسبت به خدا، جامعه و پدر و مادر نفعي به حالم ندارد. براي همين فكرم فقط درگير اين است كه من براي خودم، والدينم، جامعه‌ام و خدا چه كار كرده‌ام. روي نقاط مثبت آدم‌ها تكيه و از بدي‌هايشان عبور مي‌كنم. تمرين مي‌خواهد».او همچنان شمرده صحبت مي‌كند.ريشه آرامش جاري در لحن و رفتار او را در همين تغيير نگرش او به زندگي مي‌توان جست و جو كرد.

وقتي از او مي‌پرسيم با فرزند آينده‌ات چطور رفتار خواهي كرد؛ خلاصه مي‌گويد: «ياد گرفته‌ام فقط تحصيلكرده و خبره بودن در يك شغل، به معني پدر و مادر خوب بودن نيست. والد بودن يك مهارت است كه آموختن آن را از همين الان كه خبري از بچه دار شدنمان نيست شروع كرده‌ام. مي‌خواهم بدانم بچه‌ام در هر سني چه نيازهايي دارد. حمايت‌اش كنم و به او ياد بدهم براي رسيدن به هر چيزي بايد صبر داشته باشد تا مثل من، عمر و استعدادش را صرف از اين شاخه به آن شاخه پريدن نكند».

  • آشنايي با انجمن معتادان گمنام

مصطفي، از دوستان نزديك نيماست كه 15سال از پاكي‌اش مي‌گذرد. در يكي از شعبه‌هاي اين انجمن كه براي معتادان بسياري، خانه اميد به‌حساب مي‌آيد؛ مسئوليت روابط عمومي را برعهده دارد. نه او و نه هيچ‌يك از مسئولان انجمن در 27نقطه كشور، بابت خدمتي كه به رهجويان ارائه مي‌دهند وجهي دريافت نمي‌كنند. آنطور كه برايمان تعريف مي‌كند همه نوع معتاد بهبود يافته‌اي در انجمن حضور دارند. از تازه واردها نه اسم پرسيده مي‌شود، نه سن و سال پرسيده مي‌شود، نه مدت مصرف، نوع مخدر، اعتقادات مذهبي، گرايش‌هاي سياسي و نه هيچ‌چيز ديگر. هر رهجو متناسب با جنسيت‌اش يك راهنما انتخاب مي‌كند؛ راهنمايي كه خود اين درد را با تمام وجود لمس كرده است و معني خماري، وسوسه‌هاي دروني، طرد شدن و خيلي چيزهاي ديگر را به خوبي مي‌داند. همچنين دفترچه‌اي به فرد داده مي‌شود كه در آن، فهرست جلساتي كه در نقاط مختلف شهرها و حتي روستاها برگزار مي‌شود درج شده است. در آن جلسات جزوه‌هايي به‌صورت رايگان توزيع مي‌شود و قدم‌هاي 12گانه براي قطع وابستگي رواني به مواد‌مخدر آموزش داده مي‌شود. از همه مهم تر، فرد بهبود يافته با كساني نشست و برخاست مي‌كند كه روزي موقعيت او را داشتند و باور مي‌كند كه رهايي از اعتياد، نه خيلي ساده اما شدني است.  مصطفي از كساني كه نياز به كمك دارند مي‌خواهد به نشاني na-iran.org سربزنند. او مي‌گويد: آرزوي او، نيما و حدود 450هزار معتادي كه با كمك اين انجمن جهاني در ايران بهبود يافته‌اند؛ اين است كه از تريبون‌هاي رسمي در مورد اين درد خانمان برانداز صحبت كنند تا هم از ابتلاي افراد جديد پيشگيري شود و هم بيماران بيشتري از منجلاب اعتياد رها شوند.

کد N1558862

وبگردی