آفتاب

از باب شیخ‌طوسی

از باب شیخ‌طوسی

همشهری دو - محمدحسین محمدی/ قسمت پنجم: شام را توی سالن غذاخوری هتل می‌خوریم.

 مثل یک رئیس قبیله واقعی بلند می‌شوم، خیلی جدی و خالی از هر احساس خویشاوندی می‌گویم: «عزیزانی که می‌خوان پیاده‌روی شرکت کنند، خودشون چند نفر چند نفر تیم بشن بعد نماز صبح از حرم مولا حرکت کنند. زیاد باشید همدیگر رو گم می‌کنید. کسی سؤالی داشت، بعد شام بیاد لابی هتل. منم با کسی نمیام». چند نفری مزه‌پراکنی‌ می‌کنند. جواب نمی‌دهم. پرتقال کنار بشقابم را می‌گذارم توی جیب دشداشه‌ام. می‌روم طبقه‌ بالا. لابی هتل حسابي شلوغ شده؛ پر از آدم و رفت و آمد و سر و صدای بی جهت. تمام صندلی‌های لابی را عرب‌ها گرفته‌اند. تلویزین هتل، «باسم کربلایی» پخش می‌کند. یکی دونفری همانطور که روی مبل نشسته‌اند با نوای باسم سینه می‌زنند. خنده‌ام می‌گیرد. یکی از مبل‌ها خالی می شود سريع مي‌روم و لم می‌دهم روی مبل. چشم‌هايم را می‌بندم.

چشم که باز می‌کنم تلویزيون اذان می‌گوید. باورم نمی‌شود این‌همه خوابیده‌ام و حتی متوجه هم نشده‌ام. می‌روم سمت اتاقمان. هیچ کس نیست. در اتاق عمو را می‌زنم باز هیچ کس نیست. چراق اتاق زن‌دایی روشن است. در می‌زنم. جواب می‌دهد. اکثر مرد‌های قبیله با چندنفری از زن‌ها یک ساعت قبل از اذان صبح حرکت کرده‌اند. پس چرا کسی من را صدا نکرده بود؟ می‌روم توی اتاقم. لباسم را عوض می‌کنم. پماد و ورق زیارت عاشورا را بر می‌دارم و حرکت می‌کنم سمت حرم حضرت امیر. ابتدای شارع‌الرسول گشت گذاشته‌اند. جمعیت با کوله‌های آماده و مجهز توي صف ایستاده‌اند. مأمور‌ها یکی‌یکی‌ کمرشان را چک می‌کنند تا کمربند انتحاری نداشته باشند. جای سوزن انداختن نیست. گشت که تمام می‌شود وارد شارع‌الرسول می شوم.

رو‌به‌رویم حرم حضرت مولاست. دورتادور گنبد را داربست زده‌اند. در حال تعمیر است. می‌دانم که موقع نماز در‌های حرم بسته ‌است. عجله نمی‌کنم. آرام شارع‌الرسول را قدم می‌زنم. می‌رسم به کوچه‌‌ آیت‌الله‌سیستانی. دو سرباز با کلاشنيکف سرکوچه ایستاده‌اند. از همان جا یک نگاه می‌اندازم به ته کوچه. میانه‌ کوچه هم چند سرباز مسلح دیگر ایستاده‌اند. رد می‌شوم. کمی جلوتر سمت چپم، کتابخانه و مزارعلامه امینی است. هر سال می‌روم و فاتحه‌ای می‌خوانم. شعر اخوان‌ثالث را هم قاب کرده و زده‌اند بالای مزار علامه. این بار ولی رد می‌شوم. دلم همین قدم‌زدن را می‌خواهد. حتما علامه دلش می‌خواهد برگردد و یک بار دیگر این خیابان را قدم بزند، برسد به حرم. زیارت بخواند. چند قطره‌ای گریه کند و سفر پیاده‌اش به کربلا را از باب شیخ طوسی آغاز کند.

کد N1552825

وبگردی