آفتاب

کیک ‌تولدفروش

کیک ‌تولدفروش

همشهری دو - محمود قلی‌پور: دیدید که پدر و مادر می‌نشینند کنار کودک‌شان و از او درباره آینده و شغلش می‌پرسند و او می‌گوید: «می‌خوام دکتر بشم.»

يا خلبان و يا مهندس و از اين شغل‌ها؟ اگر خودتان تاكنون چنين كاري انجام نداده باشيد، حتما ديده‌ايد. محمدآقا هم از اين قاعده مستثني نيست، مي‌نشيند كنار پسرش و دستي به سر اميررضاي هفت ساله مي‌كشد و مي‌گويد: «بزرگ شدي چي كاره مي‌خواي بشي بابا؟» اميررضا قبلا فكر كرده بود و اصلا منتظر چنين لحظه‌اي بود تا بزرگ‌تري برنامه آينده‌اش را از او بپرسد و او هم نقشه‌اش براي آينده را بگويد. اميررضا در جواب پدر مي‌گويد: «مي‌خوام كيك‌تولدفروش بشم.» راستش اين ماجرا را جواد برايم تعريف كرد. وقتي اين را تعريف كرد، با هم كلي خنديديم از ذهن و دنياي كودكانه اميررضا. هنوز هم كه آن صحنه را تصور مي‌كنم و چهره محمدآقا مي‌آيد جلوي چشم‌ام، خنده‌ام مي‌گيرد اما راستش ته اين خنده هم براي خودم فكر مي‌كنم كه چرا اميررضا بايد اين شغل را تعريف و مطرح كند. پشت كلمات و جملات كودكان دنيايي است كه سردرآوردن از آن كار هر كسي نيست. شايد خيال كنيم كه بدانيم دليل فلان حرف‌شان را فهميده‌ايم اما اين خيال، خيال باطلي است.

همين چند سال قبل بود كه رفته بودم دندانپزشكي. پسرك پنج ساله‌اي بين بيماران توي اتاق انتظار مي‌چرخيد و شيرين‌زباني مي‌كرد. كاغذي در دستش بود و با خودكار رويش خط‌خطي مي‌كرد. به من رسيد و گفت: «مشكل شما چيه؟» با لبخندي گفتم: «دندونم خيلي درد مي‌كنه.» سعي كرد به داخل دهانم نگاه كند، بعد روي كاغذش چيزي نوشت و خواست رد شود. گفتم: «مي‌خواي دندونپزشك بشي؟» با عصبانيت گفت: «نه.» گفتم: «پس چي كاره مي‌خواي بشي؟» همانطور كه داشت مريض‌هاي بعدي را چك مي‌كرد، گفت: «مي‌خوام بيكار بشم.» همه اطرافيان خنديدند اما پسرك با جديت به كارش ادامه داد. بعد فهميدم كه او پسر دندانپزشكي بود كه در مطبش بوديم. ماجرا را براي دكتر تعريف كردم. دكتر هم وسط كارش، همانطور كه مشغول درست كردن دندان خرابم بود، گفت: «هم من، هم مادرش از صبح تا شب مشغول كار هستيم. هر دوتامون هم دندونپزشك هستيم. اين بچه هم از بس ما رو نمي‌بينه، هميشه مي‌گه بزرگ كه شدم مي‌خوام بيكار بشم.» دكتر زل زده بود به‌صورتم. دهانم باز بود و توان حرف زدن نداشتم اما خيلي دوست داشتم از دكتر بپرسم: «چرا كار را به اينجا رسانده‌ايد؟» دكتر مشغول كار بود و نتوانستم حرف بزنم، بعد جراحي هم كه اصلا نتوانستم چيزي بگويم. به جواد زنگ مي‌زنم، مي‌پرسم: «اميررضا چرا مي‌خواهد كيك‌تولدفروش شود؟» مي‌گويد: «چون عاشق كيك‌ جشن‌هاي تولدش است.» 

کد N1546661

وبگردی