آفتاب

تعبیر خواب مادرم...

تعبیر خواب مادرم...

همشهری دو - امیر اسماعیلی: خواب دیدم شهید شده‌ام، مرا داخل تابوت گذاشته‎اند و در حال تشییع پیکرم هستند.

  يك لحظه مادرم بالاي تابوت آمد و گفت: «عباس! بلند شو». بي‌اختيار از درون تابوت بلند شدم و مادرم مرا در آغوش كشيد. بعد از نماز صبح خوابم را براي فرمانده‌مان، جمشيد، تعريف كردم. سرش را خم كرد و با دست راستش پيشاني‎اش را خاراند و با لبخندي گفت: «عباس جان! خوش به سعادتت! خيري در پيش داري». تمام روز فكرم در پي خواب بود؛ يعني امروز شهيد مي‎شوم؟ بعد كه شهيد شدم، دوباره زنده مي‎شوم؟!‌ اي كاش به آقا مرتضي، پيش‌نماز مسجد محله‎مان هم دسترسي داشتم و تعبيرش را مي‎پرسيدم. هي با خودم تكرار مي‎كردم: «خيره عباس! خيره!»

شب حمله رسيد. شروع به پيشروي كرديم. رسيديم به ميدان مين، وقت نداشتيم، بايد معبر باز مي‎شد. اول اسماعيل رفت، فرمانده دسته ضربت بود، مثل شير غريد و چنان «ياعلي»‎اي گفت كه صدايش تا آسمان رفت. فقط ديدم كه صداي انفجار آمد و پايش قطع شد و در هوا چرخيد. از زمين و آسمان گلوله مي‌باريد. بچه‎ها با آن همه فشار، يك قدم هم عقب نكشيدند. فرياد «يازهرا» كنار صداي آتشبار دشمن كل منطقه را گرفته بود. خيلي از بچه‎ها پركشيدند. نزديك صبح بود كه شدت درگيري كم شد. ارتش عراق نيروهاي جديدش را وارد خط كرده بود. در ابتداي پاتك ديدم علي كه آرپي‎چي زن دسته‎مان بود، روي زمين افتاد. تركش خمپاره هردو پايش را قطع كرده بود. آرپي‌چي را برداشتم و نشانه گرفتم. بعد از شليك چيزي نفهميدم. فقط حس كردم سبك شدم.

خمپاره 120خورده بود سمت راست بدنم. صدايي نمي‎شنيدم. بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، از تيراندازي خبري نبود. توان راه رفتن نداشتم. تشنه بودم. اطرافم پر از پيكر بچه‎هاي دسته‎مان بود. يك روز و يك شب كامل گذشت. صبح با ضربه لگد، چشم‌هايم را باز كردم. عراقي‎ها بالاي سرم بودند.

نمي‎گذاشتند به خانواده‎هايمان نامه بدهيم. دائم تهديد و شكنجه مي‎شديم. مي‎گفتند: «نامتان در ليست نيست». راست مي‎گفتند. نام ما را در ليست صليب سرخ وارد نكرده بودند كه دستشان باز باشد و هر بلايي خواستند سرمان بياورند. دو نفر از بچه‌ها شكنجه را تاب نياوردند و شهيد شدند. خودمان به خاك سپرديم‌شان. فقط به مادرهايشان فكر مي‎كردم كه حالا چه ‌مي‌كنند و چه مي‎كشند و اگر زنده ماندم چطوري به آنها خبر بدهم.

سال‌هاي اسارت گذشت. وقتي برگشتيم خيلي دير شده بود و امام رفته بود.

خانواده‎ام دنبالم نيامده ‎بودند. با ستاد اسرا تماس گرفتند و معلوم شد همان سالي كه اسير شده‌ام پيكر رزمنده‎اي كه قابل شناسايي نبوده‌ را به جاي من به خاك سپرده‌اند و حالا هم كوچه‎مان به نام‌‌ام بود. خواهش كردم كسي خبر زنده بودن و آزاد شدنم را به خانواده‌ام ندهد. از طريق ستاد، شماره‎ يكي از رفقا را پيدا كردم و شبانه سمت شهرمان حركت كرديم. مستقيم رفتيم قطعه شهدا و سر مزارم. آنقدر گريه كردم كه همانجا خوابم برد. آفتاب زده بود كه ديدم مادرم بالاي سرم ايستاده و مي‎گويد: «عباس! عباسم! بلند شو مادر! بلند شو قربان قد و بالايت بروم. بلند شو شهيد زنده‎ام...»

کد N1393742

وبگردی