آفتاب

دماغ

دماغ

زن چادری، آن‌طرف خیابان در صف نانوایی ایستاده بود و به دختر نگاه می‌کرد. نانوایی سر کوچه‌شان بود. دختر با دوست‌هایش جلوی بستنی‌فروشی ایستاده بود و می‌خندید.

وقتي مي‌خنديد، دماغ گنده‌اش تكان مي‌خورد. دختر صبح كه تخم‌مرغ آب‌پزش را خورده بود، سر ميز صبحانه به مادرش گفته بود دماغش خيلي گنده است و هيچ‌كس دركش نمي‌كند. بعد كوله‌اش را برداشته بود و رفته بود مدرسه و در راه به حلزوني كه زير پايش له كرده بود، هيچ اعتنايي نكرده بود.

نوبت به زن رسيد. به دخترش نگاه مي‌كرد كه آن‌طرف خيابان بود. دختر هميشه بعد از مدرسه با دوست‌هايش مي‌‌رفت و بستني مي‌خورد.

زن نان‌ها را از شاطر گرفت و پيچيد لاي پارچه. نفس عميقي كشيد و از نانوايي بيرون آمد. دختر مادرش را ديد كه از نانوايي بيرون آمد. دويد طرفش. زن تكه‌اي نان كند و خورد. پسر همسايه از روبه‌رو مي‌آمد. اسمش سعيد بود. سعيد سلام كرد.

زن جواب سلامش را آرام داد. حالا به در خانه رسيده بود. كليد را توي در انداخت و برگشت و به دختر كه عقب ‌مانده بود، نگاه كرد. دختر دستش را روي دماغش گذاشته بود و از كنار سعيد رد مي‌شد.

 

غزل محمدي

خبرنگار افتخاري از تهران

 

عكس: فاطمه صديقي، خبرنگارجوان از تهران

کد N1317841

وبگردی