آفتاب

اینجا هر کس داستانی دارد ...

اینجا هر کس داستانی دارد ...

یکیشون آمریکا مهندسی خونده بود؛ اون یکی لیسانسه ادبیات از اروپا؛ شاعر و ورزشکار هم بینشون دیده می‌شد؛ اما این‌ها صاحبنظران یک محفل علمی یا فرهنگی ورزشی نبودند، نه؛ اینجا "سرای احسان" است، مرکز بیماران روانی... .

کیه که باور کنه جای همچین آدمایی با این سطح تحصیلات و آگاهی توی مرکز بیماران روانی باشه؟ با شنیدن اسم همچین مرکزی ممکن تصور کنیم اینجا، جای آدمایی باشه که بی‌هوا بهت حمله می‌کنن و هر چی دوست دارن می‌گن یا وقتی بی‌خبر از همه جا تو خیابون راه میری یهویی جلوتو بگیرن و ...

اما برخلاف همه این تصورات اینها فقط یه نگاه مغموم داشتن که هر بیننده‌ای با زل زدن تو چشماشون می‌تونست عمق‌شو بفهمه؛ نگاهی که ناخودآگاه تمام حس و وجودتو به چالش می‌کشونه.

به گزارش خبرنگار «اجتماعی» ایسنا، روی تخت‌های فلزی کم ارتفاع و رنگ و رو رفته‌شان ردیف به ردیف کنار هم خوابیده‌ بودند؛ اینجا قسمت "مردانه" سرای احسان بود.

هر کدامشان شاید پدر و یا همسر زنی هستند و یا مجردان سن و سال داری که آرزوی داشتن زن و بچه‌ روی شانه‌شان سالهاست سنگینی می‌کند، آرزوهایی که شانه‌های بسیاری‌شان را خم کرده ... . بعضی‌شان آنقدر خواب را به بیداری ترجیح می‌دهند که با هر کلنجار رفتنی مثل کشیدن پتو روی سر گویا فقط می‌خواستند از واقعیت‌ بیداری‌ فرار کنند.

تازه وارد بخش مردانه شده بودم که پسری قد بلند با سری تراشیده که وجه مشترک تمامی مردان آنجا بود، با دست و پاهای بزرگ و کوره بسته و ترک خورده در مقابلم ظاهر شد. تند تند و با صدای بلند انگلیسی صحبت می‌کرد. اگر لباس فرم، یا سر تراشیده‌اش و حتی دستان و پاهای ترک خورده‌اش را نمی‌دیدم، فکر می‌کردم با فردی مواجه شده‌ام که فارسی نمی‌داند و در برخورد اول به زبان مادریش صحبت می‌کند.

نگاهش کردم، نگاه تحسین‌برانگیزم را در چشم‌هایم می‌خواند؛ با ذوق بیش از حد انتظارم و همان صدای بلندش گفت: «همه این کلمات را همینجا یاد گرفتم، بازم دارم می‌خونم».

از بین همه کسانی که یا روی تخت‌هایشان غلت می‌خوردند یا پاهایشان را از لبه تخت به پایین انداخته و سیگار دود می‌کردند مردی آرام که به گوشه‌ای از دیوار تکیه کرده بود نظرم را به خودش جلب کرد. می‌گفت: «ادبیات آلمانی خوندم تو اتریش». روبرویش نشسته بودم، آرامشی باور نکردنی در نگاهش و کلامش وجود داشت، آرامشی که متناقض بود با چرایی ایجاد سرای احسان و آن مرکز نگهداری بیماران روانی مزمن است.

هرچه بیشتر با آن لحن پر از آرامش حرف می‌زد و از زندگیش می‌گفت، بیشتر، ذهنم از پریشان بودن روانشان دور می‌شد. «دیپلم که گرفتم رفتم اتریش و ادبیات آلمانی خوندم. اونجا عاشق یک دختر آلمانی شدم، نامزد کردیم و قرار بود چند وقت بعد ازدواج کنیم تا اینکه پدرم فوت کرد؛ برادرم از ایران زنگ زد گفت بیا ایران برای انحصار وراثت، پذیرش ارشدم را هم گرفته بودم. "اینگری" دختر مورد علاقه‌ام هم منتظر ازدواج بود. همه چیو ول کردم اومدم ایران تا شاید با پولی که از انحصار وراثت بهم می‌رسید، یه کم دست و بالم بازتر بشه و بتونم یه سر و سامونی به زندگیم بدم. وقتی رسیدم ایران نفهمیدم داداشم چیکار کرده بود اما تنها چیزی که از ارث پدرم نداشتم، سهم پدری بود، برادرم تمام اموال پدرم را به نام خودش کرده بود و تنها بی‌خانمانی‌اش برای من موند، حتی پول خرید بلیت برای برگشت به اتریش را هم نداشتم. بعد ازچند وقت از خونه انداختم بیرون؛ دیگه از اینجا مونده و از اونجا رونده شده بودم. حول و حوش سال 77 بود که اطراف میدون منیریه نزدیک خونه پدریم گشت سرای احسان منو با خودش به اینجا آورد. اون روزا افسردگی شدید داشتم خدا رو شکر الان بهترم، خیلی دوست دارم برگردم آلمان ادامه تحصیل بدم اصلا شاید بتونم "اینگری" رو هم دوباره پیدا کنم.»

به سمت حیاط مرکز سرای احسان می‌رفتم که پسری حدودا 27 و 28 ساله جلویم را گرفت. شعر می‌خوند آنهم با تسلطی کامل و بیانی شیوا؛ از مسئول بخش پرسیدم شعر حفظ می‌کنه؟ که گفت: «نه، شاعره».

چند دقیقه‌ای کنارش بودم و در همان مدت بعضی از شعرهاش را برایم خواند. پرسیدم چرا اینجایی؟ گفت: «از بچگی منزوی بودم. همش یه گوشه می‌نشستم و با هیچ کس حرف نمی‌زدم؛ بچه‌های محل مسخره‌م می‌کردن. بابام گفت دیگه نمی‌تونم ازت نگهداری کنم. آوردنم اینجا.

با ذوق و شوق ادامه داد: الان خیلی بهترم حتی مسئول بخش تلفن شدم؛ پولم نمیگیرما! فقط برای رضای خدا».

از آرزوهاش می‌گفت و اینکه دوست داره از اینجا بره و کاری پیدا و بعد ازدواج کنه.

حال این چند نفری که با آنها هم صحبت شدم خوب بود اما مسئول بخش درباره‌شان می‌گوید: اینا اگر چند روز داروهاشونو سروقت نخورن یا این برخورد خوبی که باهاشون داریم و نداشته باشیم، برمی‌گردن به همون حال روزای اولی که آورده بودنشون اینجا. گویا چیزی تازه به یاد می‌آورد: یه شخص جالبه دیگه هم اینجا هست.

تعریف کرد که فوتبالیست بوده و هم‌بازی خیلی از بازیکنان و مربی‌های مطرح امروزه فوتبال؛ هم فوتبال بازی می‌کرده هم فوتسال. به قول خودش فقط ساحلی بازی نکرده...

به گزارش ایسنا، در حالیکه تصورات ذهنی‌ام از بیماران این مرکز تغییر کرده بود و به آینده‌ای می‌اندیشیدم که آدمها را به ناکجاآباد سرنوشت می‌برد، سرنوشتی که در آن هر کسی یک داستانی دارد، تلخ و شیرین و شاید دیوانه‌کننده....به سمت بخش "زنانه" سرای احسان رفتم.

بخش زنانه در انتهای حیاط مرکز جا خوش کرده بود، پیش از ورودم مسئول بخش گفت: اینجا 120 زن از هر قشر و طبقه‌ای که فکرش را بکنی زندگی می کنن.

جلوی درب آهنی بخش که رسیدیم زنی حدود 40 ساله که مادریار بخش بود با رویی گشاده به استقبالمان آمد. وارد حیاط شدم. هر کس مشغول کاری بود. یکی به دیوار تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. یکی با عروسکهایش بازی می‌کرد و دیگری با خودش حرف می‌زد... .

آنقدر زنانگی و حس مادری در فضای نسبتا کوچک بخش زنانه مرکز وجود داشت که حس تنهایی یک زن را از نگاه غمگین تک تکشان می‌شد دید.

یهو دختری با موهای کوتاه پسرانه و ظاهری به نسبت آراسته‌تر از سایرین در حالی که سیگاری گوشه لبش روشن بود روبرویم ایستاد و با لحن تندی گفت که تو دیگه کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟. با لبخندی گفتم هیچی اومدم سری بزنم؛ حرفم تموم نشده بود که صدایش بالا رفت؛ بیخود کردی اومدی. برو گمشو بیرون.

همزمان یکی دیگر از زنان بیمار مرکز به سرعت به سمتم آمد، دستم را کشید و به آن طرف حیات برد و گفت: اینو ولش کن روانیه؛ همه ازش می‌ترسیم. با التماس ادامه داد: خانوم دعا کن من از اینجا برم؛ انشالله عاقبت به خیر شی، یه کاری کن من از اینجا برم بیرون.

پرسیدم چرا اینجایی که با بغضی گفت: بچم سوار تراکتور داداشم بود تصادف کردن درجا مرد. شوهرم گفت داداش تو بچمو کشته از خونه انداختم بیرون، طلاقم داد. با مادرم زندگی می‌کردم تا اینکه اونم مرد و دیگه بعدش آوردنم اینجا، خانم خیلی دلم می‌خواد برگردم خونمون.

حرفهایش را می‌شنیدم که زن دیگری دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی بچه گانه گفت: خانوم یه دفتر نقاشی به من میدی؟ گفتم که ندارم اما این‌بار پرسید مداد رنگی چی؟ باز گفتم اونم ندارم که گفت: بازم میای اینجا؟ قول بده یه بار بیای اینجا و برای من مدادرنگی و دفتر نقاشی بیاری.

بیماری دیگر از راه رسید: خانوم قول میدی اومدی اینجا برای این دفترنقاشی و مداد رنگی بیاری واسه عروسک‌های منم لباس بگیری؟.

تنها در طول چند دقیقه دورم شلوغ شد. از مشکلاتشان می‌گفتند اما وجه مشترک خواسته‌ همه برگشتن به زندگی عادی خارج از سرای احسان بود.

هر کس جمله‌ای می‌گفت؛ همهمه‌ای شده بود و صدا به صدا نمی‌رسید که مسئول بخش گفت: می‌خواهی با دو مورد جالب آشنا بشی؟.

به یکی از اتاق‌های بخش رفتیم. هیچ کس در آن ساعت روز در اتاق‌ نبود. همه در حیاط نسبتا کوچک بخش زنانه جمع شده بودند اما زنی آرام با پوستی سفید، رنگی پریده و موهای کوتاه مشکی در حالی که لباس‌های فرم صورتی کمرنگش را به تن داشت روی تختش کز کرده بود. وارد اتاق که شدیم مودبانه به پایین تخت آمد و بی‌حوصله سلام کرد. مادریار زیر لب گفت: آمریکا درس خونده اسمش حبیبه‌اس.

کنار تختش رفتم و بعد از حال و احوال‌های معمول پرسیدم چند ساله اینجایی؟ که گفت: خیلی ساله، دقیق یادم نیست.

چرا اینجا؟ که بی رمق و بی‌حوصله اما مودبانه و با صدایی بسیار آرام گفت: آره فوق لیسانس شیمی مواد از آمریکا دارم. شوهرم بهم خیانت کرد اونم با دختر خواهرم. ماتم برد اما حبیبه با خونسردی ادامه داد: الان زنشه. منم افتادم این گوشه. فقط می‌خوام از اینجا بیام بیرون.

مسئول بخش گفته بود که حبیبه افسردگی شدید داره اما به نظر خیلی متعادل فقط بی حوصله به نظر می‌رسید. پرسیدم با خانوادت در ارتباط هستی؟ که گفت: آره بهم سر می‌زنن. انگار با سوالاتم به گذشته رفته بود. جواب سوالاتم رو نیمه کاره رها کرد و با غم ادامه داد: وقتی فهمیدم، دادخواست طلاق دادم. خونه رو ترک کرد، مهریم هزار سکه بود، نداد، خونه زندگیم از دستم رفت، تمام پس اندازم خرج شد. از بهزیستی کمک خواستم آوردنم اینجا... اما من حقمه که زندگی طبیعی داشته باشم.

با خودم فکر می‌کردم چه چیزی ضامن ادامه زندگی عادی آدم‌هایی است که الان توی خیابان‌های شهر راه می رن، زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند؟ پول؟ تحصیلات؟ همسر و فرزند؟ و یا ... چند نفر از زنان و دختران سرزمینم به خاطر «عشق» و چشیدن طعم تلخ «خیانت» این روزها در چنین مراکزی جا خوش کرده‌اند یا در خیابان‌های شهر شب و روزشان را با اشک و آه می‌گذرانند؟.

کنار باغچه کوچک حیاط ساکت نشسته بودم و به جمعیت کوچکشان نگاه می‌کردم. یکی از مسئولان بخش کنارم آمد و گفت: نمی‌خواهی اون یکی رو هم ببینی؟ اسمش مستانه‌اس. کف بینی می‌کنه. الان میارمش، همینجا بمون ...

سرم پایین بود تا سنگینی نگاه بسیاری از زنان آنجا را حس نکنم که زنی بلند قامت و درشت هیکل مقابلم ظاهر شد. سرم رو بالا آوردم، سلام کردم، کنارم نشست با وجود اخم عمیق روی پیشونیش مهربون بود. تعریف کرد که از 15 سالگی پیش یک مادام کف بینی یاد گرفته و وقتی بیرون بوده اونقدر مشتری داشته که حسابی سرش شلوغ بوده و حتی الان هم اگه بره مرخصی باز هم مشتری‌هاش زیادن.

گفت که بیشتر توی سالن‌های آرایشی کار می‌کرده و گاهی هم خونه مشتریهاش می‌رفته.

با غرور ادامه داد: حسابی قبولم داشتن. خودم هم بیرون که بودم یه وقتهایی می‌رفتم پیش فالگیر. ما دروغ نمی‌گیم همش راسته. خطوط کف دست هر آدمی یه رازی داره و ... .

دستامو گرفت و به کف دستم نگاه کرد. نیم ساعتی برام از آینده و سرنوشت گفت. گفتم شما چرا اینجایی؟ جواب داد: من یه کم عصبی‌ام اما واقعا به کسی کاری ندارم حتی وقتی قرصامو نمی‌خورم هم یه گوشه ساکت می‌شینم و حرف نمی‌زنم. با دست به چند نفر از زنهای حیاط اشاره کرد و گفت:‌ اینا رو ببین، اینا واقعا دیونه‌ان، اصلا روانین و ... .

یک ساعت دیگر هم گذشت کنارم پر شد از زنان بخش. هر کس حرف دلش را من غریبه می‌گفت؛ ای کاش قدرت حل مشکل تمامی این زنان و دختران را داشتم. نزدیک اذان ظهر بود، چند نفرشان بلند شدند و وضو گرفتند. حس غریبی بود که وقتی داشتند برای نماز آماده می‌شدند مدام بهم می‌گفتند خانوم واسمون دعا کن. ما هم سر نماز برات دعا می‌کنیم ایشالا عاقبت بخیر بشی. دعا کن برگردیم پیش خانواده‌هامون، ایشالا خوشبخت شی، ایشالا خدا هرچی می‌خوای بهت بده ... .

از درب کوچک آهنی بخش زنانه به حیاط اصلی مرکز رفتم. برروی یکی از صندلی‌های حیاط بزرگ مرکز نشستم. به مردان و زنانی نگاه می کردم که هر روزشان را در این مرکز به امید برگشتن به زندگی عادی شب می‌کردند. به راستی بازی زندگی آدمها را تا کجا می‌برد؟‌ چه تضمینی وجود دارد که ما روزی جای یکی از آنها نباشیم؟ مگر حبیبه و جعفر فکر می‌کردند زمانی مرکز بیماران روانی، خانه و آشیانه‌شان شود؟ .

«سرای احسان» با آن همه آرامش و حس خوب ساکنانش یک مرکز بیماران روانی است در حالی که این شهر با این همه همهمه و آدمهایی که با حق و ناحق کردن‌ها و صدای بلندشان عرصه را برای دیگری تنگ می‌کنند، مشکلی از نظر روحی و روانی ندارند؟.

4/7 میلیون بیمار روانی مزمن در کشور زندگی می‌کنند

علیرضا طاهری، مدیرعامل سرای احسان در گفت‌وگو با خبرنگار «اجتماعی» ایسنا، ضمن بیان آنکه ‌در حال حاضر 120 زن و 350 مرد در این مرکز زندگی می‌کنند، اظهار کرد: میانگین سنی افراد حاضر در مرکز بالای 18 سال بوده و افراد بالای 60 سال نیز در مرکز حضور دارند.

وی عمده ترین مشکل ساکنان مرکز را "اسکیزوفرنی" عنوان کرد و گفت: در این مرکز از خانواده‌های پزشک، هنرمند، تحصیلکرده،‌ ساکن اروپا،‌ کسبه بازار و یا خانواده‌های سطح پایین‌تر حضور دارند.

مدیرعامل سرای احسان ادامه داد: آنچه در سرای احسان ملاحظه کردید بخشی از واقعیت جامعه است؛ آنها افرادی هستند که به لحاظ آسیب‌هایی که به آنها وارد شده به بیماری روانی مزمن مبتلا شده‌اند؛ این جماعت یک درصد جمعیت کشور ما را تشکیل می‌دهند و در واقع هفت میلیون و 700 هزار بیمار روانی مزمن در کشور زندگی می‌کنند.

طاهری در خصوص علت نگهداری این افراد در سرای احسان نیز اظهار کرد: برخی از آنها یا به لحاظ خانوادگی طرد شده‌اند و یا به دلیل بیماری به لحاظ هویتی دچار مشکل شده و مجهول الهویه هستند. همچنین در میان آنها افرادی هستند که نیاز است مورد حمایت خانواده قرار گیرند اما به علت هزینه‌های بالای درمان خانواده آنها قادر به تامین هزینه‌های آنها نبوده و همچنان در مرکز زندگی می‌کنند.

وی در ادامه ضمن بیان آنکه دو مشکل جدی در حوزه بیماران روانی مزمن در کشور وجود دارد تصریح کرد: در حال حاضر موضوع «سلامت روان» همچنان در وزارت بهداشت مانده و هنوز طی سالیان گذشته شکل جدی به خود نگرفته تا به مجلس ارسال شود در حالی که با تصویب این قانون می‌توان به طور جدی از این قشر حمایت کرد.

لزوم توجه به بیماران روانی در برنامه‌های توسعه‌ای کشور

مدیرعامل سرای احسان همچنین در خصوص میزان توجه برنامه‌های توسعه‌ای کشور به این قشر نیز عنوان کرد: تنها در برنامه سوم آن هم بسیار مختصر و کوتاه ماموریتی به سازمان بهزیستی در خصوص توجه به بیماران روانی واگذار شده در حالیکه به وزارت بهداشت و واحدهای درمانی هیچ تکلیفی در این خصوص واگذار نشده است.

طاهری در ادامه تاکید کرد: افرادی که برنامه‌های کشوری را تصویب می‌کنند عمدتا نگاه اقتصادی داشته و نگاه اجتماعی و سلامت محور ندارند به همین دلیل از کنار این مسائل به راحتی می‌گذرند در حالی که نیاز است برنامه ریزان کشوری به این مسائل توجه ویژه داشته باشند.

وی در خصوص هزینه‌های این بیماران نیز اظهار کرد: هزینه‌ آنها شامل هزینه‌های دارو، غذا و نگهداری است. علاوه بر آن هزینه‌های کارگاهی نیز در مرکز برای آنها وجود دارد. برای پیگیری فرایند درمان نیاز است این بیماران از کارگاه‌های آموزشی و مهارتی مانند سفالگری، قالیبافی، موسیقی و یا آبدرمانی و غیره که هر کدام هزینه‌بر هستند، استفاده کنند.

هزینه‌های نگهداری بیماران روانی در سرای احسان

طاهری در خصوص یارانه پرداختی بهزیستی نیز اظهار کرد: بهزیستی هزینه نگهداری هر بیمار روانی را ماهانه یک میلیون و 200 تا 400 هزار تومان تعیین کرده است، اما نه بهزیستی بودجه پرداخت این مبلغ را دارد و نه خانواده‌ها این توان را دارند که فرد را با این هزینه‌ها نزد خود نگه دارند، بنابراین طرد اجتماعی رخ داده و می‌بینیم که حتی افراد نخبه و تحصیلکرده و توانمند نیز در این مراکز حضور دارند.

وی ادامه داد: حتی یک تصادف و از دست دادن یک عزیز جلوی چشم فرد ممکن است باعث آن شود که فرد به بیماری روانی مزمن مبتلا شود کما اینکه چنین مواردی در سرای احسان نیز حضور دارند.

مدیرعامل سرای احسان در ادامه تاکید کرد: باید رابطه‌ای منطقی و عاطفی میان خانواده، جامعه و افراد بیمار روانی مزمن رخ دهد تا بتوان بیمار را در درون خانواده پذیرش کنیم؛ برای تحقق این هدف باید این مسئله در برنامه‌های دولتی و غیر دولتی در دستور کار قرار گیرد تا بتوان بیماران روانی مزمن را به جامعه برگردانیم.

طاهری ضمن بیان اینکه در حال حاضر حدود 10 نفر از بیماران روانی مزمن "سرای احسان" که وضعیت بهتری داشتند به مدت سه سال است که در یک واحد مسکونی ساکن کرده‌ایم و آنها به زندگی خود ادامه می‌دهند اظهار کرد: این در حالیست که آدم‌های عادی را هم نمی‌توان اینقدر بدون مشکل در کنار یکدیگر جمع کرد.

وی در ارتباط با ترخیص این افراد نیز گفت: ترخیص در "سرای احسان" بسیار کم و به ندرت اتفاق می‌افتد به طوری که شاید دو نفر یا حداکثر سه نفر در سال توسط خانواده پذیرش شوند، این در حالی است که پس از پذیرش خانواده نیز همچنان بخشی از هزینه‌ها را به خانواده پرداخت کرده و داروی بیمارشان را نیز تامین می‌کنیم.

مدیرعامل سرای احسان عنوان کرد: در حال حاضر در سرای احسان این آمادگی را داریم که خانواده‌های این افراد آنها را با همین شرایط پذیرش کنند و ما بخشی از هزینه‌های آنها را به همراه دارویشان تامین کنیم.

ظرفیت مرکز تکمیل است

طاهری ادامه داد: در حال حاضر اصلا در مرکز جای خالی نداریم این در حالیست که 80 نفر هم بیش از ظرفیت در مرکز حاضر هستند.

وی در ادامه پیشنهاد کرد: پیشنهاد می‌کنم سازمان‌های مربوطه چون اوقاف که بودجه‌های کلانی از باقیات و صالحات افراد در دسترس دارند با کمک به بخش غیر دولتی به تعدادی از این افراد کمک کنند تا به اجتماع برگردند.

مدیرعامل سرای احسان ادامه داد: در حال حاضر به همکاری سازمان اوقاف و بخش غیردولتی در خصوص ساماندهی بیماران روانی مزمن تاکید داریم زیرا نیاز است این هدایت توسط آنان صورت گیرد و خیرین به سمت و سویی سوق داده شوند که خانه‌هایی را برای این افراد ایجاد کنند تا آنها بتوانند مانند افراد عادی زندگی کنند.

طاهری ادامه داد: نیاز است بخشی از وقف مردم به بیماران روانی اختصاص داده شود. تا فرد به واسطه انگ بیماری روانی طرد و رها نشود و اوقاف هم بتواند به این ترتیب به امر مسئولیت اجتماعی خود عمل کند.

وی در پایان اظهار کرد: مردم باید به این مراکز سر بزنند و با واقعیت‌های جامعه آشنا شوند و بدانند که این بیماری از رگ گردن به آنها نزدیکتر است.

گزارش از شادی مختاری

انتهای پیام

کد N1162597

وبگردی