خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)
هادی خورشاهیان
برانگیزان غبار از مُصحَف بالای رف، امّا
چه پنهان است مروارید در بطن صدف، امّا
کشانده بوی ماه آهوی ما را تا کنار چاه
که افتادهست در آن، عکس ماهِ مثل دف، امّا
بکش آرش کمانت را، جهانت را و جانت را
بزن آن تیر را تا ماورای هر هدف، امّا
امام صبح ما آنجاست، ما اینجا، خدا آنجا
کشیده خیل مشتاقان بیعت نیز صف، امّا
چه اوقاتی که ذکر ما پر از آیات شیطان بود
چه اوقاتی نماز و روزههامان شد تلف، امّا
کشیده تیغ خود را رو به تاسوعا و عاشورا
نشستیم آنچنان که دشمنان بیطرف، امّا
سراب است و شتاب است و خراب است و بر آب است و
چه زمزمها و کوثرها و سهم ماست تَف، امّا
نمیدانیم و خوشحالیم و میخندیم و میچرخیم
گناه است و سیاه است و پر از شوق و شعف، امّا
مشام ما معطّر میشد از بوی گل نرگس
رضایت دادهایم اکنون به بوی هر علف، امّا
امام صبح و عصر از راه میآید، ولی خوابیم
چه خوابی سرزده از اهلِ کهفِ ناخلف، امّا
فُرادا خواندهایم از ابتدا هر رکعت خود را
قنوت و ربّنا و هیچ حتّی در دو کف، امّا
اسیر عصر زندانیم و سرگردان و حیرانیم
دل ما در هوای کربلا، صبح نجف، اماّ
چه خوف سهمگینی در سجود ناتمام ماست
نسیمی میوزد بر بالهای لاتَخَف، امّا.
انتهای پیام
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است