آفتاب

زاهدان به روایت سارا سالار/غریبه‌ای آشنا/ شهرها و چهره‌ها

زاهدان به روایت سارا سالار/غریبه‌ای آشنا/ شهرها و چهره‌ها

زاهدان در حالی که بخشی جدا ناپذیر از وجودم است، برایم بیگانه‌ست. بیگانه‌ای که می‌خواستم ازش فرار کنم، اما در اعماق قلبم جا خوش کرده است.

سارا سالار: وقتی به زاهدان فکر می‌کنم چند کلمه بلافاصله به ذهنم هجوم می‌آورند: زادگاهم، مرگ پدرم در ۹ سالگی، خانه بزرگ نبش خیابان‌های سعدی و مولوی، قبرستان، خواهر و برادرها، کتاب خواندن، فرار، تاسف. 

سال ۱۳۴۵ در زاهدان به دنیا آمدم. باورم نمی‌شود زمان به این سرعت گذشته باشد و من الان در مرز پنجاه سالگی باشم. دوستی می‌گفت سن و سال فقط یک عدد است در شناسنامه و ارزش دیگری ندارد. گفتم با این حال من ترجیح می‌دهم این عدد بی‌ارزش شناسنامه‌ای همین جا دیگر ثابت بماند و بالاتر نرود. شاید سه چهار سال اول زندگی‌ام را که الان چیز زیادی از آن یادم نمی‌آید با پدر و مادرم زندگی کرده باشم. چون پدر و مادرم از شهری به شهر دیگر می‌رفتند. همیشه فقط کوچکترین بچه را با خودشان می‌بردند و بقیه را می‌گذاشتند زاهدان پیش مادربزرگم. من با خواهر کوچکم پنج سال تفاوت سن دارم، پس لااقل باید تا چهار پنج سالگی پیش پدر و مادرم بوده باشم. 

الان که فکرش را می‌کنم، نمی‌دانم به خاطر شرایط کاری‌شان مجبور بودند از شهری به شهر دیگر بروند و یا خودشان برای حال‌شان این کار را می‌کردند. وقتی ۹ ساله شدم پدرم مرد. آن وقت مادرم دیگر زاهدان ماند و خانواده ما شد مادرم، و من و چهار خواهر و برادرهام و مادربزرگ و خاله‌ام و گه گاهی پدربزرگم که خانه بچه‌هایش می‌چرخید. مرگ نه تنها چهره‌اش را در آن سن و سال نشانم داد بلکه دستم را هم محکم در دستش گرفت که بقیه مسیر زندگی را در کنارم باشد. تا یک وقت نکند از وجودش غافل شوم. 

دوران دبیرستان مهم‌ترین دوران زندگی‌ام در زاهدان بود. زندگی ما محدود می‌شد به خانه و مدرسه. از خانه می‌رفتیم مدرسه، و از مدرسه برمی‌گشتیم خانه. سال اول، دبیرستان فاطمی می‌رفتم. تازه انقلاب شده بود و خانم مدیر دبیرستان به شدت بداخلاق و بددهن بود. سال دوم با دوستم مهرناز تصمیم گرفتیم دبیرستان‌مان را عوض کنیم. وقتی برای گرفتن معرفی‌نامه پیش خانم مدیر رفتیم، بهش برخورد که می‌خواهیم از دبیرستانش برویم. برای همین در معرفی‌نامه نوشت که ما دانش‌آموزان بی‌انضباطی هستیم. برعکس این خانم مدیر، خانم مدیر دبیرستان بنت‌الهدی صدر، خوش‌اخلاق بود و خوش برخورد و چون پدر و مادرم را می‌شناخت با روی باز ما را پذیرفت. و این شد که از یک محیط غیرانسانی، به یک محیط انسانی پا گذاشتم و سه سال بقیه دبیرستانم را به خوبی و خوشی گذراندم. 

دوران دبیرستان تحت تاثیر برادرم سعید، که کتاب‌خوان بود کتابخوان شدم. برادرم از کتابخانه بی‌نظیری که فکر کنم در فرمانداری زاهدان بود کتاب می‌گرفت و می‌آورد خانه. از ایرانی‌ها کارهای صادق هدایت، جلال آل‌احمد، ساعدی، عباس نعلبندیان، فروغ، شاملو، اخوان ثالث، و امثال‌شان را می‌خوانیم. و از خارجی‌ها کارهای سارتر، سیمون دوبوآر، کامو، کافکا و امثال‌شان. 

در مدرسه دلخوشی‌ام دوست‌ها بودند و در خانه دلخوشی‌ام خواهرها و برادرها و کتاب‌ها. بیرون از این دو تقریبا هیچ. 

موبایل و اینترنت و ماهواره نبود. کلاس زبان یا کلاس‌های دیگر نبود. پیتزا فروشی و آبمیوه فروشی نبود. کافه تریا نبود. توی خیابان باید سرت را می‌انداختی پایین و مثل برق و باد می‌رفتی و می‌آمدی. اگر توی خیابان چیزی نمی‌خوردی، حرفی نمی‌زدی، نمی‌خندیدی، به دور و برت زیاد نگاه نمی‌کردی، دختر خوبی بودی. در غیر این صورت دختر خوبی نبودی. 

من دختر خوبی بودم. توی خیابان چیزی نمی‌خوردم، حرفی نمی‌زدم، نمی‌خندیدم، به دور و برم نگاه نمی‌کردم. چون در سرم فقط یک چیز وول می‌زد... فرار از زاهدان... چیزی که من را تبدیل کرده بود به یک حضور بی‌حضور در شهرم. نه شیعه‌ها را می‌دیدم نه سنی‌ها را. نه خیابان‌ها را نه چهارراه‌ها و میدان‌ها را. نه بازارها و نه مغازه‌ها را و نه هیچ چیز دیگر را. جز تابوت‌هایی که از جلوی خانه‌مان رد می‌شدند تا در قبرستان نزدیک خانه دفن شوند. 

مادربزرگم می‌گفت، اگر هفت قدم دنبال هر تابوتی نرویم گناهکار می‌شویم و من به دنبال هر تابوت هفت قدم می‌رفتم تا گناهکار نشوم. 

وقتی زاهدان بودم فکر نمی‌کردم یک روزی ممکن است بنویسم. حالا که چند سالی‌ست می‌نویسم خیلی وقت‌ها تاسف می‌خورم که چرا شهرم را ندیده‌ام و چرا نمی توانم از شهرم و مردم شهرم بنویسم. شاید برای همین است که سعی می‌کنم هر چند سالی یک بار بروم زاهدان. اما بی‌فایده است. زاهدان در حالی که بخشی جدا ناپذیر از وجودم است، برایم بیگانه‌ست. بیگانه‌ای که می‌خواستم ازش فرار کنم، اما در اعماق قلبم جا خوش کرده است. قلبی که تا آخر عمر تاسف خواهد خورد. 

۵۷۲۴۴

کد N775518

وبگردی