آفتاب

5 سکانس زندگی مرد نجات یافته از سرطان

5 سکانس زندگی مرد نجات یافته از سرطان

تنها دو روز آخر هفته رگ‌های دستم استراحت داشتند. در این مدت تنها لبخند دختر کوچکم، توانم را برای ادامه راه بیشتر می‌کرد تا اینکه در یکی از روزهای شیمی درمانی با فرشته نجات آشنا شدم.

روزنامه ایران نوشت: از آسمان برف می‌بارد و همه جا سفید پوش شده ‌است. غبار خاکستری پشت پنجره، مرا به روزهایی از جنس امید و ترس می‌برد، همان روزهایی که امید میهمان همیشگی سفره بود و‌ عطر نذری و بوی اسپند و لبخندی که وقت دعا بر لب مادر نقش می‌بست، تنها دلخوشی‌ام می‌شد.
فکرش را بکنید یک سال پیش، مثل همین آخرین دانه برف کـــــــه کوله بارش را بسته و برای آسمان دست تکان می‌دهد، بین آسمان و زمین سردرگم بودم و نمی‌دانستم دست تقدیر مرا به کدام سو می‌برد.
روزی که سایه مرگ، بی‌پروا گوشم را می‌کشید و رها نمی‌کرد و ترس از تنهایی نفس‌ام را به یغما می‌بـــرد، بهت زده به نتیجه آزمایش خیره شدم، در آن شب زمستانی امید در سربالایی تردید قندیل بسته بود و ناامیدی‌ام وقتی بیشتر شد که متخصصان هرگونه مداخلات پزشکی را بی‌فایده اعلام کردند. درد پانکراس، امانم را بریده بود بیشتر از هروقت احساس تنهایی و ترس می‌کردم. دلم می‌خواست زندگی کنم، گفته بودند تقریباً، احتمال بهبودی وجود ندارد و تنها یک معجزه می‌تواند این هوای سرد و تاریک را افروخته کند.
ماه اول
یک ماه از تشخیص اولیه بیماری گذشته بود دچار کاهش وزن شدید شده بودم. شرایط برای خانواده‌ام غیر قابل تحمل شده بود، ولی به قول پزشکان باید وضعیت را می‌پذیرفتیم. گاهی وقت‌ها درد به سراغم می‌آمد، با پیشرفت بیماری و تشدید دردها، پزشکان رادیوتراپی پیشنهاد کردند تا از یک طرف به کوچک شدن تومور کمک کنند و از طرف دیگر درد را کاهش دهند، نخستین تصویر‌برداری در ماه اول پس از تشخیص بیماری انجام شد و سیاهرگ بزرگ زیرین با تومور درگیر شده بود و امکان عمل جراحی تقریباً وجود نداشت، اما عمل جراحی، تنها فرصت بود. دنیا برایم زندان شده بود و صدای پای مرگ را احساس می‌کردم، نزدیک غروب که می‌شد، نگاه قلبم به آن دوردست‌ها، پر می‌کشید، جایی که می‌شد گرمای حضور دوست را حس کرد، جایی که شمیم معنویت را می‌شود استشمام کرد و می‌توان سوغات‌هایی به رنگ باران را در توشه ابدی جا داد. بغض‌های خاک خورده را فریاد کرد و آرزوهای جا مانده را یکی یکی شمرد.
ماه دوم
روزهای سرد زمستان یکی پس از دیگری می‌گذشت و نمی‌دانستم در پس این سرما، بهاری هم وجود دارد یا نه، گاهی وقت‌ها آرزو می‌کردم، بار دیگر نسیم رحمت به پنجره قلبم تلنگر بزند و دوباره ثانیه‌ها بهانه‌ای شوند برای پیوند خوردن با شوق تمام نشدنی آرامش در زیر باران. زمان مبارزه فرارسیده و بیماری حریفی بود که خبر از آغاز طوفان می‌داد؛ بالارفتن ناگهانی مقدار بیلی‌روبین خون، زرد شدن پوست و سفیدی چشمانم، نگرانی پزشکان را بیشتر کرده بود. عمل جراحی تنها شانس زنده ماندن بود، اما احتمال موفقیت فقط 20 درصد بود.
ماه سوم
سر انجام تیم پزشکی به این نتیجه رسید تومور از بدنم خارج شود. اما طحال و کیسه صفرا هم درگیر شده بودند و جراح مجبور شده بود مجاری صفراوی مشترک و غدد لنفاوی مجاور را هم خارج کند. از چهره بستگان فهمیدم، جراحی آن طور هم که باید پیش نرفته و باید منتظر نتیجه شیمی درمانی بمانم. خیلی نگران بودم. چراغ زندگی‌ام در دستانی که رنگ امید از آن رخت بر بسته بود، سوسو می‌کرد. دلم برای خودم می‌سوخت، آن همه آرزو را باید یکی یکی در کابوس رفتن جا می‌گذاشتم، ایستگاه پایانی نزدیک بود. داروهای شیمی درمانی اثر خودش را کرده بود، وقتی آخرین تار‌های مو، کوله‌بار بستند، بیشتر از هر زمانی سردی تازیانه روزهای عبوس را احساس کردم و آن موقع بود که فهمیدم، اشک هایم هرچقدر هم که ببارد، از رویش جوانه خبری نیست.
ماه چهارم
تنها دو روز آخر هفته رگ‌های دستم استراحت داشتند. در این مدت تنها لبخند دختر کوچکم، توانم را برای ادامه راه بیشتر می‌کرد تا اینکه در یکی از روزهای شیمی درمانی با فرشته نجات آشنا شدم. هم اتاقی‌ام را می‌گویم، 40 سال رکاب زده بود و پس از ابتلا به بیماری سرطان، هنوز هم اعتقاد داشت برای ماندن، باید رفت و رفت . با اینکه پزشکان سرنوشت تلخی را برایش پیش‌بینی کرده بودند، میلی به جدایی از زندگی نداشت.
ماه پنجم
آشنایی با آن دوچرخه سوار، روزنه امید دیگری را در قلبم شکوفا کرد، زمان جنگ با سرطان فرا رسیده بود. هر صبح که چشمانم را باز می‌کردم، آفتاب زمستان، بدن نیمه جانم را نوازش می‌کرد دیگر دلم به حال خودم نمی‌سوخت، حتی برای موهایی که بی‌خداحافظی رهایم کرده بودند، هر روز صبح عطری را در هوا استشمام می‌کردم که نوید زندگی بود، روزی که شیمی درمانی به پایان رسید اشک و لبخند میهمان چهره‌ام شد. انتظار برای گرفتن نتیجه درمان آسان نبود، به آسمان دلم نگاه کردم، ابرهای سیاه رفته بودند. با‌وجود پیش‌بینی تیم پزشکی، سرطان از وجودم رخت بربسته بود و من در این نبرد، پیروز میدان شده بودم. امید فرشته‌ای بود که خدا برای نجات زندگی‌ام فرستاده بود، از آن سال ، پنج زمستان گذشته، این روزها دیگر هوا گرفته و غمگین نیست، حالا دیگر برف نمی‌بارد و دوباره آفتاب، خانه‌ام را روشن کرده‌ ‌است.
کد N642185

وبگردی