خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) - یادداشت روز
علیرضا بهرامی - مدیر گروه فرهنگی، هنری ایسنا
چگونه میتوانم غمگین نباشم؟ چگونه میتوانم این عکسها و فیلمهای بچههای غزه، این واقعیت عریان و متوحش را ببینم و وجودم به لرزه نیافتد؟ چگونه میتوان فقط به فکر دغدغههای روزانهی خودم باشم؟ چگونه میتوانم عکسم را برای این یادداشت بگذارم؟ چگونه میتوانم از گرمای هوای تهران گله کنم و بگویم «آتش میبارد از آسمان»؟ چگونه میتوانم در برابر این غلیانی که از محل سوزش قلبم میجوشد، بیتفاوت باشم؟
احساس مردی را دارم که از زندگی قبلیاش، بچههایی دارد که با مادرشان در غزه زندگی میکنند، در آن نوار باریک روی نقشه که هر لحظه بوی خون و باروت دارد. انگار هر لحظه نگرانم که یکی از بچههایم، احساسم، امید و آرزویم، زیر تلی از آوار بماند و من هیچ کاری از دستم برنیاید برای نجات دختربچهام، برای پسرم که حالا فکر میکند برای خودش مردی شده است، انجام دهم.
هربار که پای کامپیوتر یا تلویزیون مینشینم، هربار که با وجود مقاومتهای لحظهایام، چشمم میافتد به تصویرهایی که این رسانههای بیانصاف، از بچههای روی زمین قطار شده میگذارند، با آن صورتهای مثل گچ سفیدشده و خاک گرفته، با آن تنهای دسته گلی که از پارگی لباسهای خونیشان بیرون زده، انگار یک سوزن از توی چشمم فرو میرود، از توی دهلیز راست و بطن چپ قلبم سرازیر میشود به رگها و مویرگهایم، تنم مورمور میشود، چشمهی آب شوری از ته دلم می جوشد و تمام بدنم را فرا میگیرد، هرچه لبهایم را گاز میگیرم، افاغه نمیکند و از چشمهایم بیرون میزند.
نکُش لعنتی! نکُش...
اینها بخت و امید و آرزو هستند، این بچهها دنیایی از عاطفهاند، پنجرههایی رو به آینده، تمام دداروندار پدر و مادرهایی که نگاهشان با عشق به هم گره خورد، عهد کردند تا آخر عمر شریک غم و غصههای هم باشند، و حالا نمیدانند چگونه میتوانند به عهدشان وفا کنند. چه حس بدی دارد وقتی تلفن گویای صهیونیستها زنگ میزند و میگوید تا 10 دقیقهی دیگر، خانهات، خانهی عشقت، ویران میشود و تو نمیتوانی عکسهایت، کتابهایت، لباسهایت، خاطرههایت را جمع کنی، تنها بچههایت را زیر بغلت بزنی و سراسیمه ندانی بهکدام طرف بدوی. چه حس تلخی دارد وقتی بچههایت زیر تلی از خاک ماندهاند و انگشتهایت، مثل زانوهایت، مثل قلب شوکزدهات، توان لازم را ندارند...
نکُش لعنتی! نکُش...
آدمها وقتی عکس یک بچه گربهی ملوس یا یک کبوتربچه را هم میبینند، میگویند: «عزیزم!»، ته دلشان غنج میرود و در ذهنشان، باز از وجود خدایی متحیر میشوند که زیباییشناس است و زیباییساز. تو چگونه می توانی اینقدر پست و پلشت باشی؟! واقعا تو را خدا آفریده است یا اهریمن؟
نکش لعنتی! نکش...
این بچهها عزیزند... با چشمهای رنگی، با موهای روشن، با صورتهای گندمی، با قلبهای بیگناه، با عکسهای شخصیتهای کارتونی روی لباسهای رنگیشان...
اصلا ما را بکُش... گور خودت را داری میکنی. کمی به خودت بیا، رسانههای جهان را نگاه کن، ببین توی پایتختهای اروپایی تشییع نمادین پیکر بچههای غزه را برگزار میکنند، ما چقدر باید هزینه میکردیم تا به این نقطه از نفرت جهانی علیه تو برسیم که تو ظرف چند هفته به آن نقطه رسیدی؟!
بچههایی از نسل سوم انقلاب ایران که خیلی سخت زیر بار حرفهای بزرگترها میرفتند، حالا در شبکههای اجتماعی، در صحبتهای روزانهشان میگویند کمکم دارند به این حرف ایمان میآورند که اسرائیل باید از صحنهی روزگار محو شود. ما چقدر تلاش کردیم، چقدر سخت بود اینها قانع کنیم که انسانها را به کارنامهشان باید به ارزیابی نشست، نه صرف مفهوم انسان، حالا تو ما را در اقناع عمومی نسبت به این واقعیت، هزاران قدم جلو انداختی. حالا خیلیها می خواهند برای اولین بار در زندگیشان، در راهپیمایی روز قدس امسال، بعض و اعتراضشان را سر تو فریاد بکشند.
بکُش مار را... ما بیشماریم، تکثیر میشویم و به گذرنامهی فلسطینیمان افتخار میکنیم. ما شهروندان افتخاری جهانی هستیم که تو را نمیخواهد.
احمق! تو داری میبازی...
انتهای پیام
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است