آفتاب

سرچشمه های رفتار روسیه

سرچشمه های رفتار روسیه

بحران اوکراین چگونه چهره جهان را تغییر خواهد داد؟

دیاکو حسینی: 

بحران اوکراین چگونه چهره جهان را تغییر خواهد داد؟ در راه پاسخ دادن به این پرسش، تئوری هرج و مرج که از رشته هواشناسی در دهه 1970 وارد شماری از رشته های علمی مانند، فیزیک، روانشناسی، زیست شناسی و از جمله ژئوپولیتیک شده است می تواند راهنمای مناسبی برای درک بحران اوکراین و تاثیرات آن بر نظام جهانی را تدارک ببیند. در همان دهه، ادوارد لورنز ریاضیدان آمریکایی با پاسخ دادن به یک معادله دیفرانسیل با حذف سه رقم آخر اعشار به نتیجه متفاوتی برای پیش بینی آینده وضعیت آب و هوایی رسید. پرسش اولیه او بطور ساده سازی شده ای عبارت بود از اینکه «آیا بال زدن پروانه ای در برزیل می تواند موجب طوفان در تگزاس شود؟» و نتیجه وارد شدن به جزییات محاسبه اعشاری این بود که وقوع تغییرات کوچک مانند بال زدن یک پروانه می تواند موجب آشفتگی های آب و هوایی بزرگتری در بخش دیگری از سیستم آب و هوایی آشوب زده شود. نقطه اتکای این نظریه «وابستگی حساس به شرایط اولیه» یعنی آخرین حد تحمل سیستم نسبت به تداوم وضع موجود بود. با این وجود تئوری آشوب نمی توانست پیش بینی کند که تغییرات هنگفت در کدام بخش از سیستم آشوب زده رخ خواهد داد. همچنین نمی توانست بگوید که آیا تغییرات همزمان کوچک دیگری در سایر بخش های سیستم می تواند آن را متعادل نگه دارد یا نه و یا اینکه فروپاشی سیستم به کدام سو میل خواهد کرد. تمام این نارسایی ها باعث خواهد شد که بکار گیری تئوری هرج و مرج در ژئوپولیتیک که در قلمرو آن، سخن از محاسبه گری قدرت های بزرگ برای کسب هژمونی و یا موازنه ها به منظور استقرار قابل پیش بینی ثبات است، با احتیاط صورت بگیرد. اما ظرافت نظری آن در تشخیص نقاط مستعد فروپاشی ثبات در سیستم های پویا برای مطالعه تاریخ سیاست جهان و یا درک پویش های آینده بسیار مفید است. یک نمونه روشن از اثر پروانه ای، قتل آرشیدوک فرانس فردیناند توسط یک معترض اتریشی در ساریوو و آغاز جنگ جهانی اول بود که شکل نظام جهانی را پس از چهار سال نبرد خونین یکسره دگرگون کرد. در دوران نزدیک تر به ما خودسوزی محمد بوعزیزی دستفروش اهل تونس به موجی از خشونت های انقلابی در سرتاسر کشورهای عربی شمال آفریقا و بخش هایی از ممالک عربی غرب آسیا دامن زد. تاریخ مملو از اثرگذاری رویدادهای کوچک بر تغییرات عظیم است. آیا رویدادهای اوکراین می تواند مثال دیگری از نقش آفرینی اثرپروانه ای در نظام جهانی آینده باشد؟

از دیدگاه برخی تحلیل گران عامل اصلی نگرانی روسیه از سرنگونی ویکتور یانوکویچ و به قدرت رسیدن طرفداران غرب، رفتارهای غلط ناتو در سال های گذشته در جهت گسترش به سمت شرق و وارد شدن به حوزه نفوذ روسیه و یا تلاش برای استقرار سپر دفاع موشکی در اقمار سابق اتحاد جماهیر شوروی است. بدون تردید کرملین نسبت به حرکت خزنده ناتو به سمت روسیه و در برگرفتن جمهوری های سابق اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک اقدام تهاجمی می نگرد که امنیت ملی روسیه را در طولانی مدت تهدید می کند. اما از آنجایی که در «سیستم بین المللی غیرقطبی» موجود ، رقابت های ایدئولوژیک جهان گستر و یا منافعی در نابودی سایر قدرت ها وجود ندارد، برخلاف دوران تزارها که روسیه از جانب همسایگان قدرتمندش مانند لیتوانی، سوئد و لهستان مورد حمله قرار می گرفت و بالقوه از سوی پروس، اتریش مجارستان و فرانسه تهدید می شد، و یا در دوران نظام دو قطبی جهانی که ماهیت ایدئولوژی های کمونیزم و لیبرال دموکراسی در نابودی رقیب مقابل معنا می یافت، امنیت در کوتاه مدت مهمترین نگرانی روسیه نسبت به تحرکات ژئوپولیتیکی نیست. هر گونه تفسیری از رفتارهای روسیه در کریمه، شرق اوکراین و یا فراتر از آن کاملا به نگرش ما نسبت به ماهیت پویایی تهدیدات و موازنه های جهانی وابسته است و متاثر از این برداشت ها، پاسخ به این سوال که رفتار روسیه را در اوکراین باید تهاجمی به حساب آوریم یا تلاشی برای دفاع در برابر گسترش و دخالت غرب در مجاورت روسیه. در صورتی که روسیه نسبت به موجودیت خود نگران باشد، ماهیت تهاجمی یا تدافعی بودن تصمیم کرملین در اشغال کریمه اهمیتی نخواهد داشت زیرا پیامدهای آن بسرعت به واکنش های زنجیره ای از رقابت های استراتژیک تبدیل خواهد شد که فرصت اندیشیدن و مسامحه درباره انگیزه های اولیه را خواهد گرفت. پاسخ به این سوال های متعدد در این رابطه تا حدی بستگی به اتخاذ نگرش ما نسبت به جوهره و انگیزه های رفتار در سیاست های جهانی دارد. رئالیزم به عنوان شیوه تفکر مسلط در میان تصمیم گیرندگان قفس روش شناسی تنگ و تاریکی را ایجاد می کند که اغلب نسبت به تنوع ذاتی سرچشمه های رفتارهای انسانی بی تفاوت است. اگر بنا باشد تفاسیر ما نزدیک به واقعیت و برای تصمیم گیرندگان مفید باشد، باید راهی برای فهم و تمایز سرچشمه های رفتار های تهاجمی و تدافعی و نیز علل آن ها وجود داشته باشد. اجازه بدهید در اینجا، این بحث جالب را در لایه های عمیق تر و در آمیختن با مقداری از دانش تاریخ، علوم رفتاری و روانشناسی پیش ببریم.

علل جنگ، تهاجم و دفاع
علت رفتارهای تهاجمی و جنگ در جوامع انسانی از جمله بزرگترین پرسش هایی است که ذهن فیلسوفان و دانشمندان را در سده های گذشته به خود جلب کرده و در طول این سالها، به رغم پاسخ های متنوع چیزی از اهمیت این پرسش ها در دوران ما کاسته نشده است. واقع گرایان به تبعیت از روسو، ماکیاولی و هابز، تا مدت ها امنیت و کسب قدرت را مهمترین عامل جنگ در جوامع انسانی قلمداد کرده اند. خشونت بخشی از نتیجه روند تکاملی ما و اجداد ماست که از میلیون ها سال پیش توسط دستور العمل ژنتیکی در جریان تنازع بقا هدایت شده است. از دیدگاه واقع گرایان جدیدتر، ساختار آنارشی بین المللی این عملکرد ژنتیکی را تحسین و بازتولید می کند. در سایه فقدان حکومت و قانون جهانی، بقا یا در امان ماندن از تهاجم سایر کشورها اصلی ترین محرک بازیگران بین المللی است. از این رو آنها مجبور به ارتقای توان نظامی و اقتصادی خود و برداشتن سهم بیشتری از توزیع قدرت درون سیستم بین المللی هستند تا تضمین کنند که مهاجمان قادر به نابودی آنها نخواهند بود. برخلاف این طرز فکر غالب که بیش از نیم قرن بر جریان تفکر علمی و تاریخی در روابط بین الملل حاکم بوده است، اکنون دانشمندان بیشتری می کوشند نسیم تازه ای را به درون ساختمان تفکرات سنتی درباره جنگ، خشونت و تجاوز بدمند. ما برای این بلندپروازی ها سخت مدیون پیشرفت علوم از دیرین شناسی و زیست شناسی مولکولی تا بیوتکنولوژی هستیم و در نتیجه آنها سوال های فراوانی که پیش از این مسکوت گذاشته بودیم. با این وجود به نظر نمی رسد، دانشمندان سیاسی از ایده ها و اکتشافات نو در علوم زیست شناسی تکاملی استقبال کنند یا حتی اجازه دهند چنین متونی به رشته روابط بین الملل رسوخ کند. تلاش های تحسین برانگیز فرانس دووال در «بونوبو و آتئیست: در جستجوی انسان گرایی در میان نخستین ها» در مسیر کشف سرچشمه های درونی اخلاق که درست به اندازه تاناتوس فرویدی در ژنوم انسان و خویشاوندان نزدیک آنها قرار داده شده اند، همچنین تاکید جالب توجه جانان هایت (Janathan Hisdt) به آموزش ارزش گذاری های مفید در «ذهن پرهیزکار: چرا مردمان خوب توسط سیاست و مذهب از هم جدا می شوند؟» هیچیک مورد توجه دانشمندان سیاسی قرار ندارند. آنها کمترین اهمیتی نمی دهند که مهندسی ژنتیک ممکن است بتواند این قاعده پذیرفته شده از عصر هیوم به این سو را که باید ها را نمی توان از هست های طبیعی نتیجه گرفت، تغییر دهد. به این دلیل کسی انتظار نخواهد داشت که استدلال های پیشرفت اخلاق نوع دوستانه در جوامع بشری در آنچه که استیون پینکر (Steven Pinker) روانشناس معتبر دانشگاه هاروارد در «فرشتگان بهتر طبیعت ما: چرا خشونت کاهش یافته است» به تبعیت از نوربرت الیاس (Norbert Elias) جامعه شناس آلمانی دهه 1930 «پروسه متمدن شدن» می نامد، کوچکترین دخالتی در تفسیر وقایع سیاسی و نظامی داشته باشد. زیرا همان استدلال ساده بنجامین فرانکلین که هر سطحی از تمدن مستلزم شناسایی سطح مشابهی از بربریت در پشت سر ماست، در دوران ما نیز صادق است. به علاوه همانطور که توانایی دستکاری ژنتیکی، قدرت خرابکاری ژنتیکی را نیز خواهد بخشید، متمدن تر شدن جامعه انسانی مستلزم حمایت از تمدن در برابر بربریت بیدار نیز هست. آیا اخلاق با همه پیشرفت هایش حکم نمی دهد که باید توحش را به منظور حفظ تمدن، قلع و قمع کرد؟ ظاهرا با این پاسخ های سرسری، تمام درهایی که ممکن است تصورات ما را از ماهیت خشونت، تهاجم، ترس و آزمندی قدرت تغییر دهد، بسته خواهند ماند. بنابراین اگر قرار است با چشم بستن به هر گونه دگرگونی در نحوه تفکر پیرامون علل خشونت در قواعد گذشته سیر کنیم به نتیجه ای جز تکرار گذشته نخواهیم رسید. بدون درگیر شدن در رمانتیزم علمی همچنان می توان این استدلال را پیش برد که رئالیزم نه تنها مفهوم متعالی انسان بودن ( به معنای بیولوژیکی آن) را نادیده می گیرد بلکه در گذشته نیز چنین کرده است. توسیدید در تاریخ جنگ های پلوپونزی علت وقوع جنگ را ترس اسپارت از قدرت گرفتن آتن قلمداد کرده بود. آیا ترس مشروع اسپارت نمی توانست از این موضوع باشد که قدرت روز افزون آتن، با زیر پا گذاشتن جایگاه و شأن اسپارت نابودی استقلال آن را دنبال کند؟ آیا بطور کلی برخی ترس ها از قدرت های نوظهور مشروع و قابل فهم نیست؟ واقع گرایان خواهند پرسید که رهبران آتن چگونه می توانستند اطمینان بیابند که تنها هراس اسپارت از پایمال شدن جایگاه و منزلت آنها به عنوان یک واحد سیاسی مستقل بود نه از دست دادن چیرگی بر آتن؟ درست به همین دلیل ایده موازنه قوا بطوریکه عدم سلطه یک واحد سیاسی بر دیگری را تضمین کند منصفانه و عاقلانه است اما نه به عنوان یک هدف بلکه به عنوان یک وسیله برای شفاف کردن نیات و همکاری از طریق گفتگو. از طریق این دینامیزم، کنترل سیاست های جهانی همواره رو به جلو می بود تا آنکه قدرت های موازنه شده در انتظار فرارسیدن زمان شکستن موازنه و آغاز دگرگونی خشونت بار بنشینند. شاید این انتظار برای اجداد ما در هزاره اول قبل از میلاد که جنگ و خونریزی بیشتر را بخشی از افتخارات شاهان می شمردند زیاده روی بوده باشد اما آیا اخلاق، منافع به هم وابسته و خطرات پایان ناپذیر جنگ برای تمدن انسان در قرن ما آنقدر متقاعد کننده نیست که دیپلماسی از ساز و برگ نظامی پیشی بگیرد؟

ریچارد ندلبو (Richard Ned Lebow) در کتاب «چرا ملت ها می جنگند؟» به گردآوری شواهد متقاعد کننده ای از تاریخ پس از 1648 پرداخته و با مطالعه 94 جنگ بین کشوری نتیجه می گیرد که کسب جایگاه (Standing) که متضمن عزت نفس ملی، گروهی و قومی است، علت 62 مورد یعنی 58 درصد این جنگ ها را تشکیل داده است. امنیت علت 18 درصد، انتقام 10 درصد، منافع 7 درصد و سایر انگیزه ها نیز هفت درصد را شامل می شوند. او به درستی آغاز جنگ جهانی اول و دوم را به ریشه فلسفی آنچه او به پیروی از ارسطو و افلاطون در تقسیم بندی سه بخش مجزای روح، تیموس یعنی سرزندگی می نامد و موجد درخواست احترام و انتقام برای بازگرداندن اعتبار و جایگاه است، نسبت می دهد نه تهدید شدن به نابودی از سوی سایر قدرت های بزرگ. این نگرش کاملا جدید نیست. توماس هابز در لویاتان با عبارتی که طراوت و صدق آن کمتر از سده هفدهم نیست،می نویسد:
«در طبیعت انسان سه علت اصولی برای ستیز را می یابیم. نخست؛ رقابت؛ دوم، عدم اعتماد به نفس و سوم افتخار. در اولی بشر برای کسب منفعت حمله می کند و در مورد دوم برای کسب امنیت و دور مورد سوم برای کسب شهرت. برای هدف اول خشونت به این دلیل بکار برده می شود تا سروری بر سایر افراد، زنان، کودکان و احشام را تحقق ببخشد. برای هدف دوم، خشونت به منظور دفاع از خود بکار بسته می شود و مورد سوم خشونت بخاطر جزییاتی مانند یک کلمه، یک لبخند، تفاوت دیدگاه و هر چیز کم ارزش دیگری که بطور مستقیم بر شخصیت، اقوام، دوستان، ملت، شغل یا نام آنها تاثیر می گذارد، روی می دهد».
کاملا طبیعی است که ضریب جنگ هایی که بهانه آن تهدید شدن امنیت باشد بسیار پایین تر از سایر دستاویزها باشد. علت ساده آن این است که برای نابودی یک کشور علاوه بر انگیزه های قوی، به بسیج قابل توجه منابع نظامی بدون به خطر افتادن اعتبار و موجودیت کشور مهاجم نیاز است و چنین حجم عظیم از منابع و اعتبار به ندرت در دستان یک کشور متمرکز می شود. شواهد تاریخی به شدت از این نظریه حمایت می کند.

اسپانیا تحت حاکمیت فیلیپ دوم، فرانسه در دوران لویی چهاردهم و همچنین تحت رهبری ناپلئون بناپارت، آلمان ویلهلمی، آلمان نازی و ژاپن امپریالیستی هیچیک توسط قدرت های رقیب به نابودی تهدید نمی شدند زیرا هیچکدام از رقیبان آنها آنچنان قدرتمند نبودند که خطری برای موجودیت آنها شمرده شوند. همانطور که در ادامه بحث خواهم کرد، این نمی تواند بدان معنا باشد که همین کشورها هیچگاه با عامل ترس از سایر قدرت ها، به سوی جنگ کشیده نشده اند. خصوصاً آنکه به رغم دست داشتن انگیزه ارتقای جایگاه ، شروع رقابت، به سرعت می تواند انگیزه های امنیتی را دخالت دهد. همچنین، همانطور که پرفسور رابرت جرویس در انتقادی دندان شکن به تئوری ندلبو اشاره کرده است، به خطر افتادن اعتبار یک کشور که اساساً مربوط به حوزه امنیت روانی است، تصمیمات کشور جویای اعتبار را تحت تاثیر محاسبات امنیتی قرار می دهد. رقابت های مستعمراتی آلمان و بریتانیا بین سال های 1880 و 1906، تنها یک نمونه از مخدوش شدن حد فاصل انگیزه کسب جایگاه و امنیت ملی است. آلمان بیسمارکی که آغاز کننده سیاست های امپریالیستی آلمان بود برخلاف بریتانیا و فرانسه به دشواری می توانست انگیزه های اقتصادی را دستاویز جاه طلبی های امپریالیستی خود قرار دهد. در اوج امپریالیزم آلمان، تنها 1 درصد از تجارت خارجی و 2 درصد از سرمایه گذاری خارجی آلمان وابسته به مستعمراتش بود. سباستین کونارد(Sebastian Conrad) مورخ آلمانی، استدلال می کند که علاوه بر نقش گروه های مسیونری که سعی در تبلیغات ضدکاتولیک در ماورای اروپا داشتند، مهاجران آلمانی که زیر سایه ناسیونالیزم نوپای آلمان می کوشیدند در برابر انگلیسی مآب کردن سایر ملت ها، به تبلیغ فرهنگ ژرمن و در نهایت برپایی یک «آلمان جدید» دست بزنند، مهمترین نقش را در راه وارد کردن آلمان به معرکه رقابت های امپریالیستی در جنوب غرب آفریقا و شرق آسیا ایفا کردند. امپریالیزم آلمانی برآمده از رقابت های اروپایی برای کسب جایگاهی متوازن در شأن و منزلت بود که پس از بحران مراکش در 1906 و 1912 به مواجه نظامی بریتانیا و آلمان سرعت بخشید.به همین ترتیب، آلمان نازی و ژاپن امپریالیستی در صدد جبران لطمه ای بودند که به حیثیت آنها در جنگ جهانی اول وارد شده بود. یا به زبان دیگر اقدامات تهاجمی آلمان در لهستان وچک و اسلاواکی در 1939 حملات ژاپن به کره و منچوری در 1931 برای تضمین این موضوع بود که آلمان و ژاپن چنان قدرتمند و در تامین مایحتاج شان خودکفا شوند که در جنگ های احتمالی آینده چنان خفتی را متحمل نگردند. در تمام این موارد حس عزت نفس و کسب جایگاه به جنگ های بزرگ منجر شد که هدف اصلی را نقض می کرد.
کمترین فایده «تئوری فرهنگی» این دانشمند ( برای مطالعه بیشتر به کتاب دیگر ریچارد ندلبو «نظریه فرهنگی روابط بین الملل» مراجعه کنید)، امکان وارد کردن انگیزه هایی غیر از امنیت و بقا در رفتار و تصمیمات کشورهاست. با این وجود تئوری او نیز عاری از نارسایی های توضیحی نیست. او مشخص نمی کند چرا امنیت، گسترش طلبی، انتقام و کسب جایگاه در زمان ها و مکان های گوناگون به عامل برافروختن اتش جنگ ها تبدیل می شوند و یا به عبارت دیگر در چه هنگامی، هر کدام از این انگیزه ها وارد عمل می شوند. توضیح مختصر این مسئله در اینجا خواهد توانست ما را به درک رویدادهای جهانی که در آن زندگی می کنیم یاری برساند. بدون تردید اهمیت این موضوع از آنجا نشأت می گیرد که در ارزیابی دولت ها هر کدام از انگیزه رفتارهای سایر بازیگران، نتایج متفاوتی را به تصمیم گیرندگان تحمیل خواهد کرد. برای مثال واکنش غرب اگر علت رفتار روسیه در اوکراین هراس روسیه از گسترش نظامی غرب و یا حتی روحیه گسترش طلبی روسیه باشد با زمانی که بدانیم علت تصمیم الحاق کریمه به خاک روسیه، بازگرداندن اعتبار از دست رفته روسیه است، متفاوت خواهد بود. در حالت اول تقویت قوای نظامی و در حالت دوم دلجویی می تواند پاسخ مناسب شمرده شود. پس از توضیح این مسئله به موضوع روسیه و بحران اوکراین بازخواهیم گشت.

به زبان ساده و خلاصه شده، در یک سیستم بین المللی که 1- بهای تهاجم ناچیز و دستاوردهای آن ارزشمند باشد و 2- تهاجم یک ارزش اخلاقی قلمداد شود، امنیت علت اصلی رفتارها خواهد بود. زیرا همه بازیگران می دانند که قدرت های رقیب انگیزه نیرومندی برای تهاجم دارند و همچنین نمی توانند مطمئن باشند که طعمه بعدی هر کدام از آنها نخواهند بود. چه زمانی بهای تهاجم ناچیز و دستاوردهای آن ارزشمند است؟ نخست هنگامی که شکاف قدرت قابل توجهی در میان باشد. یعنی کشور یا ائتلاف کشورهای مهاجم برآورد کنند که خواهند توانست سایر رقبا را به آسانی شکست دهند. دوم زمانی که منابع برانگیزاننده ستیز چنان کمیاب و ارزشمند باشند که هزینه های تهاجم را توجیه کنند برای مثال، جنگ برای تامین طلا، غذا و آب و یا حمایت از اقلیت دور افتاده از سرزمین مادری که در سده های گذشته رواج فراوانی داشت در زمره این دسته از منابع هستند. چه زمانی تهاجم به لحاظ اخلاقی ارزش قلمداد خواهد شد؟ اخلاقی بودن تهاجم بی هیچ وجه نادر و استثنا نیست. در دوران ما، فلسفه جنگ های پیشگیرانه و جنگ های پیش دستانه در ارزشمند بودن تهاجم بلحاظ اخلاقی نهفته است. در مواقعی که هدف از حمله نظامی، دفاع از ارزش های مورد وفاق یک کشور مانند تمامیت سرزمینی، دفاع از راه ترویج آرمان های میهنی باشد، بسرعت مورد تایید قرار خواهد گرفت. در اعصار گذشته، رقابت های قدرتی که نتایج آن مستقیماً بر حیثیت و اعتبار شاهان به عنوان حاکمان لایق و مشروع تاثیر می گذاشت، تهاجم و گسترش طلبی را موجه می ساخت. جنگ های جانشینی اتریش (1740 - 1748) که منازعه ای شامل های قدرت های اروپایی بر سر جانشینی ماریا ترزا بر تخت سلطنت هابزبورگ بود، نمونه ای از جنگ هایی با صدها هزار تلفات است که در آن رهبران سیاسی می کوشیدند خود را در بین سایر رقبا، دارای بیشترین لیاقت برای کسب بیشترین عزت نفس ثابت کنند. در عصر تکثر ایدئولوژی ها نیز، تهاجم به منزله ابزار اشاعه ایدئولوژی فی نفسه واجد ارزش اخلاقی بود. قدرت های فاشیستی، کمونیستی و در دوران جدیدتر لیبرال دموکراسی ها، بارها به مثابه دستاویزی برای اشاعه ارزش های ایدئولوژیک دست به کشورگشایی زدند. ناسیونالیزم همچنان نیرومندترین و شایع ترین ایدئولوژی سیاسی است که بواسطه رقابت لیبرال دموکراسی و اسلام گرایی، موثرتر از قبل عمل می کند. با این حال، ناسیونالیزم برخلاف ایدئولوژی های فلسفی قرن بیستم نمی تواند گسترش طلب باشد زیرا اساساً نیرویی است که موثر بودن آن مشروط به محدود و معین بودن حوزه کارکرد آن است. به ندرت ناسیونالیزم می تواند تهاجم را اخلاقی جلوه دهد و آن زمانی است که هدف از تهاجم، گرفتن انتقام و جبران تحقیر ملی و یا آماده سازی نهایی برای تشکیل کشور مستقل ملی باشد و تنها در این صورت است که احتمال می رود قاطبه ملت از چنین اقدام تهاجمی حمایت کنند. با این وجود بعید است که اگر مردم بدانند، ناگزیر خواهند بود هزینه های گزافی برای جبران تحقیرشان و یا دست یافتن به آروزهای ملی بپردازند، همچنان از تهاجم حمایت کنند. این مسئله ما را به نکته قبلی بازمی گرداند: اینکه دستاوردهای تهاجم به ندرت ارزش جنگیدن دارد. علت نخست، از میان رفتن انگیزه های اقتصادی برای فتح سایر سرزمین هاست. اگرچه ارزش منابع اقتصادی برای تولید قدرت ملی برجای خود باقی است اما ساختار اقتصاد جهانی به اتحاد تکنولوژی، تقسیم کار و متخصصان که درصدد جبران ناکافی بودن منابع مادی هستند بیش از مواد خام و نیروی کارگر اهمیت می دهد. ژاپن، سنگاپور و کره جنوبی ثابت کردند که برای کامیابی در این نظام اقتصاد جهانی برخورداری از منابع غنی تنها راه حل موجود نیست. این نظام اقتصاد جهانی بر پایه دیدگاه های آدام اسمیت و دیوید ریکاردو به هدف از بین بردن موانع حرکت آزاد سرمایه، تخصصی شدن اقتصاد ملی و مدیریت منایع کمیاب، امکان می دهد شمار بیشتری از کشورها به سرمایه ها و کالاها دسترسی داشته باشند و در نتیجه این دسترسی نسبتاً آسان، انگیزه ای برای کشتن و کشته شدن در راه کسب نفع اقتصادی باقی نمی ماند.

دومین عامل تسلیحات هسته ای است که امکان بقا در جنگ های بزرگ را به حداقل کاهش داده و در نتیجه تن دادن به جنگ را نامعقول ساخته است. سوم؛ رونق تکنولوژی ارتباطات، گسترش دموکراسی، تقویت جامعه مدنی و پیشرفت در همگون سازی ارزش های تمدنی در سرتاسر جهان، رسالت متمدن سازی را به حداقل رسانده است. امروزه اختلافات تمدنی اروپا، آمریکا، چین، هند، روسیه و ایران آنچنان ناچیز است که هرگونه عملیات متمدن کردن یکی در برابر دیگری مضحک به نظر می رسد. چهارمین و آخرین عامل و متاثر از سه عامل پیشین، تغییر درماهیت جنگ های مدرن که هدف آنها نه اشغال و نابودی دشمن بلکه تغییر در اراده سیاسی او و یا آنطور که سون تزو دو هزار سال پیش برای هزاره ما می اندیشید؛ شکست دادن دشمن بدون جنگیدن با آن است.

خوشبختانه به دلیل کمتر شدن تدریجی شکاف قدرت در نظام جهانی معاصر، پیروزی در هیچ جنگی حتی برای قدرت های بزرگ براحتی میسر نیست و باز خوشختانه منابع مورد ستیز آنچنان ارزشمند و کمیاب نیستند که پرداخت هزینه های مادی و انسانی گزاف را توجیه کنند. متاثر از همگون سازی سطح تمدن در هیچیک از فرهنگ ها، تهاجم یک ارزش اخلاقی شمرده نمی شود و به همه این دلایل و آنچه درباره اقتصاد و امنیت نظامی گفته شد، امنیت و بقا مهمترین اولویت تصمیم گیرندگان نیست. لازم به تذکر است که این گفته ها گویای شرایط عمومی حاکم بر نظام جهانی است و نه ضرورتاً مختصات تک تک کشورها. همچنین بدین معنا نیست که رهبران برخی از کشورهای ماجراجو به بهانه های امنیتی دست به ماجراجویی های نظامی و سیاسی نخواهند زد.

کمی عزت نفس برای روس ها
بدون تردید نه تنها ما در عصر بازی با حاصل جمع صفر زندگی نمی کنیم بلکه همانطور که گفتیم نظام جهانی کنونی ما برخلاف سال های جنگ جهانی، متمایل به جنگ فراگیرنده هم نیست. در زمان صلح هیچ ارزشی برای رهبران بالاتر از عزت نفس، حفظ و ارتقای منزلت و جایگاه نیست.کشورها به دلایل گوناگونی خواستار منزلت هستند و گاهی تلاش برای کسب جایگاهی بهتر به رفتارهای تهاجمی نیز منجر می شود. زمانی که برداشت یک کشور از عزت نفس خود بیشتر یا کمتر از میزانی باشد که سایرین برای او قائل هستند، احتمال جنگ افزایش می یابد. اما درست مانند تهاجم بخاطر منافع، تهاجم برای کسب جایگاه نیز در مقایسه با هزینه هایش باید ارزش جنگیدن داشته باشد. دلیل بیرونی اهمیت کسب منزلت برای کشورها، اطمینان یافتن نسبت به به رسمیت شناخته شدن توانایی یک کشور در دفاع از خود و یا مشارکت در مدیریت جهانی است. همچنین رقابت های داخلی و افزایش مشروعیت سیاسی ممکن است رهبران را به رفتارهای متهورانه در سیاست خارجی سوق دهد. سنت تحقیر روسیه که ریشه در مواجهه اروپای مدرن سده نوزدهم با جامعه عقب مانده روسیه ار انقلاب های سیاسی و صنعتی دارد، با نادیده گرفتن جایگاه آن به عنوان یک قدرت بزرگ، در دوران پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به شدت بیشتری ادامه یافت. عضویت کشورهای عضو ورشوی سابق در ناتو که دخالت غرب در حوادث دهه 1990 بالکان را تکمیل می کرد؛ همزمان با یکجانبه گرایی ایالات متحده در عراق، بی توجهی به خواست های روسیه در سوریه و تشویق اتحادیه اروپا به در برگرفتن گرجستان و اوکراین، هیچیک تهدید وجودی علیه روسیه نیست اما جایگاه روسیه را به عنوان یک قدرت بزرگ و تصویری که رهبران روسیه از خود دارند، به هیچ می انگارد. از نگاه کرملین، هیچ چیز در طول تاریخ حیات روسیه، به اندازه عزت نفس آن در خطر نبوده است. از این رو مقداری ماجراجویی برای اعاده حیثیت روسیه می تواند مفید باشد. روس ها ترجیح خواهند داد رویدادهای 1956 مجارستان را تکرار کنند تا آنکه دچار سرنوشت کریمه در 1856 شوند. تنها خطر موجود، از کنترل خارج شدن مسابقه کسب عزت نفس بیشتر میان روسیه و رقبای غربی آن است و به عبارت دیگر آغاز شدن اثرپروانه ای بحران اوکراین که سرنگونی ثبات و تعادل جهانی را به همراه خواهد داشت. برای این منظور باید امیدوار باشیم که رهبران روسیه و غرب با در نظر گرفتن هزینه های برهم خوردن تعادل، به درستی بتوانند میان انگیزه های تدافعی و تهاجمی تمایز قایل شوند.
4949

کد N238105

وبگردی