آفتاب

وقتی امام واسطه خیر یک لات لا اُبالی شد

وقتی امام  واسطه خیر یک لات لا اُبالی شد

داستانی عجیب از پیش بینی امام خمینی از آینده خوب یک جوان لااُبالی را برای آنهایی منتشر می کنم که از اکسیر وجود امثال امام و شهید چمران و.... خبری ندارند

به گزارش آفتاب به نقل از خبرآنلاین، داستانی عجیب از پیش بینی امام خمینی از آینده خوب یک جوان لااُبالی را برای
آنهایی منتشر می کنم که از اکسیر وجود امثال امام و شهید چمران و.... خبری
ندارند و گاه معترض می شوند چطور این امکان دارد؟ اکسر وجود امام و انقلاب
بسیاری را سعادتمند کرد و برخی ... مثنوی او چو قرآن مُدلّ / هادی بعضی و
بعضی را مضل .... بهرحال گزینش خدا مثل ما نیست.... خدا بعضی ها را دوست
دارد و ازاعمالشان بدش می آید و برخی را دوست ندارد واعمالشان را دوست
دارد... تا یار که را خواهد و میلش به که باشد... حسن فاعلی برتر است گرچه
حسن فعلی هم باید داشت...

آیت الله احدی از اساتید حوزه علمیه قم و صاحب تفسیر فروغ می گوید: حدود بیست
سال است که در شهر بابل به مدّت ده روز، بعد از نماز صبح، جلسه داریم. یک
بار وقتی از منبر پایین آمدم، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر می نشست و اهل
اشک و ناله بود، آمد و گفت: حاج آقا یک وقتی به من می دهی!؟

گفتم: اتفاقاً خیلی دلم می خواهد با هم حرف بزنیم. شما چند سال است پای منبر من می آیی، امّا خیلی آرام و ساکت هستید.

آن روز ایشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد. بعد از کمی صحبتهای اولیّه، شروع کرد به گفتن:

حاج آقا! من جوانی لات بودم توی این شهر، همه گونه اشتباه از من سر می زد. تا اینکه
انقلاب پیروز شد. یک بار اهالی محل داشتند با مینی بوس به جماران خدمت
امام می رفتند. به من گفتند تو هم بیا.

با خودم گفتم: بابا، ما و این همه معصیت!...امّا باشد، من این سیّد را دوست دارم.

به هر حال ما هم آمدیم جماران. امّا امام آن روز ملاقات نداشت. مردم پشت در آنقدر
شعار دادند که حاج احمد آقا آمد وگفت: شما صبر کنید، ساعت ده و سی دقیقه
به بعد، بیایید دست امام را ببوسید و بروید.

ما هم به صف برای دستبوسی امام ایستادیم. همه دست امام را بوسیدند و رفتند. نوبت به
من رسید. تا آمدم دست امام را ببوسم، ایشان دستشان را کشیدند!!

خیلی حالم گرفته شد، تو همان حال و هوای لوطی گری و لاتی با خودم گفتم: بابا مرد
حسابی، برای همه داشتی، امّا برای من دست کشیدی!؟ خب اگر می دانستم نمی
آمدم.

آمدم از در بروم بیرون که محافظ امام دوید و آمد و گفت: آقای فلانی! شما بیرون نرو!

با خودم گفتم: نکند می خواهند من را بازداشت کنند!؟

گفتم: من کاری نکردم!

مجدداً محافظ امام گفت: به شما می گویم نرو! امام با شما کار دارند!

منتظر ماندیم تا همه رفتند. من رفتم داخل اتاق، دیدم امام و حاج احمد آقا نشسته
اند. امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود: برو بیرون!

بعد امام دستم را گرفت و فرمود: ناراحت شدی!؟

گفتم: بله. آقا این ها همشهری های من بودند. همه دست شما را بوسیدند، امّا من...!!!

امام با حالتی خیر خواهانه فرمود: پسرم چرا نماز نمی خوانی!؟ چرا گناه می کنی!؟ خدا چه بدی به تو کرده!؟

تعجّب کردم. گفتم: حاج آقا! شما از کجا می دانید!؟

امام فرمودند: شما هم به دین خودت عمل کن، به این مقام می رسی.

بعد انگشترشان را در آوردند و گفتند: این انگشتر مال شما.

حضرت امام ادامه داد: تو خوب می شوی! خوب می شوی! با دختر یک آیت الله ازدواج می
کنی، امّا بچّه دار نمی شوی، بعدها راه کربلا باز می شود.

در سفر اوّل کربلا نه، در سفر دوّم، پایین پای حضرت عبّاس(سلام الله علیه) ایست
قلبی می کنی و از دنیا می روی و تو را کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله علیه)
دفن می کنند. ولی این مطلب را به کسی نگو!

حاج آقای احدی! همه مطالب امام تا اینجا درست بود. من داماد یکی از آیات عظام شدم.
بچّه دار هم نشدم. سفر اوّل کربلا رفتم. حالا عازم دومین سفر کربلا هستم.

آیت الله احدی ادامه داد: ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم. کاروان برگشت. امّا دوست ما همراه کاروان نبود!

اهل کاروان گفتند: درست کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله علیه)، در حال خواندن زیارتنامه، ایست قلبی کرد و از دنیا رفت.

آمدند او را برای دفن از حرم بیرون ببرند، خدّام حرم حضرت عبّاس(سلام الله علیه)
آمدند و گفتند: کجا!؟ حضرت عبّاس(سلام الله علیه) در عالم خواب به ما پیغام
داده که این مرد با این مشخّصات را پایین پای من دفن کنید!

الان جلوی کفشداری حضرت عبّاس(سلام الله علیه)، قسمت پایین پای حضرت، سنگی است که روی آن نوشته: مرحوم عبّاس مرندی.

آیت الله احدی ادامه داد: من کل مطلب را روی نوار ضبط کردم، و بعدها این نوار، به نشر آثار امام فرستاده شد.

منبع: کتاب راهیان علقمه

وبلاگ > مؤذن جامی، محمدهادی
کد N98505

وبگردی