آفتاب

داستان با کشتن پسر خانواده آغاز شد/ ماجرای یک فروپاشی

داستان با کشتن پسر خانواده آغاز شد/ ماجرای یک فروپاشی

صدای استارت ون را شنیدند. ولی ون به جای آن که دنده عقب برود و از آن منطقه محصور خارج شود و به سمت خیابان اصلی برود، از روی چمن‌های خیس که در حاشیه زمین پست رشد کرده بودند، گذشت...

به گزارش خبرآنلاین، «زمین پست» جدیدترین رمان جومپا لاهیری، نویسنده هندی‌تبار ساکن آمریکا، که نامزد کتاب سال آمریکا و جایزه بوکر نیز شده بود سرنوشت چهار نسل از یک خانواده هندی را در کلکته و رادآیلند [در آمریکا] در یک مدت زمانی 60 ساله، دنبال می‌کند. نقطه شروع این رمان هم رابطه بین دو برادر است و در انتها از زاویه‌ای قابل تامل فروپاشی یک خانواده را به خاطر تفاوت میان آرمان‌خواهی دو برادر تصویر می‌کند.در واقع داستان دو فرزند پسر خانواده ای در این محله که هر دوی آنها در زمان دانشجویی در جنبشی سیاسی مشارکت داشتند و به دست نیروهای شبه نظامی کشته شدند.

حالا البته امتیاز انحصاری ترجمه کتاب جدید لاهیری طی قراردادی، به امیرمهدی حقیقت واگذار شده و کار نشر آن مانند سایر آثار قبلی لاهیری در انتشارات ماهی انجام می​شود. 

خبرآنلاین بخشی از این رمان خواندنی را تقدیم کاربران خود می​کند:

«سر و کله «اودایان» پیدا شد. در میان گل‌های سنبل، آب تا کمرش می‌رسید. خم شده بود، سرفه می‌کرد، و برای استنشاق هوا نفس نفس می‌زد. موهایش به سرش چسبیده بود، و پیراهنش به بدنش. ریش و سبیلش نیاز به اصلاح داشت. دستانش را به نشانه تسلیم بالای سرش برد.
از میان علف‌های هرز قدم برداشت، و از آب بیرون آمد، تا این که در چند قدمیِ آنها قرار گرفت. داشت می لرزید، و تقلا می‌کرد که نفس نفس نزند.

مأمور ها به او گفتند در برابر پدر و مادرش خم شود و پای آنها را لمس کند. به او گفتند از آنها طلب بخشایش کند. مقابل مادرش ایستاد و خم شد و گفت: «مرا ببخش!»
پدر زنش، وقتی اودایان در برابر او خم شد، در حالی که صدایش می لرزید، گفت: «ما چی رو ببخشیم؟» بعد هم به مأمورها التماس کرد: «شما اشتباه می‌کنید!»

- «پسر شما به کشورش خیانت کرده. پسر شما اشتباه کرده، نه ما!»
دستان اودایان را با طناب بستند. طناب را که سفت می‌کردند، گائوری - همسر او - قیافه اودایان را دید که از درد در هم کشیده شد. راه افتادند. اودایان مکثی کرد، و به گائوری نگاهی انداخت. مثل همیشه به صورت گائوری نگاه کرد، طوری با اشتیاق جزئیات صورت او را نگاه می‌کرد که گویی اولین بار است او را می بیند.
او را هل دادند و سوار ون کردند و در را محکم بستند.

صدای استارت ون را شنیدند. ولی ون به جای آن که دنده عقب برود و از آن منطقه محصور خارج شود و به سمت خیابان اصلی برود، از روی چمن‌های خیس که در حاشیه زمین پست رشد کرده بودند، گذشت؛ لاستیک های آن رد ضخیمی از خود به جا گذاشتند. ون از آنجا گذشت و به سوی زمین خالی ای که در آن سوی منطقه محصور بود، رفت.
آنها توی خانه از پله‌ها بالا و به طبقه سوم و از آنجا روی تراس. می‌توانستند آن ون را از آن فاصله تشخیص بدهند؛ ون اکنون توقف کرده بود، و اودایان کنار آن ایستاده بود.

یکی از سرباز ها طناب دور مچ دست اودایان را باز کرد؛ دیدند که اودایان در میان آن زمین راه رفت، و از مأموران شبه نظامی دور شد. در حالی که دستانش را بالای سرش گرفته بود، به سمت زمین پست و در جهت مسیر برگشت به خانه، راه می‌رفت.
گائوری در این لحظه یاد تمام آن دفعاتی افتاد که اودایان را از بالکنِ خانه پدربزرگ خود در کلکته، تماشا کرده بود که از خیابان شلوغ عبور کرده بود تا بیاید او را ببیند.

لحظه‌ای به نظر رسید که مأمورها دارند اودایان را به حال خودش رها می‌کنند. ولی ناگهان یک تیر شلیک کردند! تیر، پشت او را نشانه رفته بود. صدای شلیک خیلی کوتاه و واضح بود. تیر دوم هم شلیک شد، و بعد هم سوم!
گائوری دستان اودایان را دید که تکان تکان می‌خورد، بدنش به سمت جلو جهید، و قبل از آن که به روی زمین بیفتد، از شدت درد در هم پیچیده شد. صدای شلیک گلوله‌ها خیلی واضح آمد، و در پی آن صدای زمخت کلاغ‌ها که داشتند در آسمان پراکنده می‌شدند...»

6060

کد N6313

وبگردی