ترسا بچهای کشید در کارم
بربست به زلف خویش زنارم
پس حلقهی زلف کرد در گوشم
یعنی که به بندگی ده اقرارم
در بندگیش نه هندوم بدخوی
هستم حبشی که داغ او دارم
پروانهی او شدم که هر ساعت
در جمع چو شمع میکشد زارم
شاید که کشد چو هست عیسی دم
کز معجزه زنده کرد صد بارم
او یوسف عالم است در خوبی
من دست و ترنج پیش او دارم
هرگز نایم ز بار او بیرون
کز عشق نهاد صاع در بارم
زان روز که درد عشق او خوردم
مانده است گرو به درد دستارم
دی ساکن کنج صومعه بودم
وامروز ز ساکنان خمارم
چون دانم داد شرح حال خود
فیالجمله نه کافرم نه دین دارم
کو در عالم کسی که برهاند
یکباره ز ناکسی عطارم