ای بزرگی که دین یزدان را

لقبت صد کمال نو دادست

دان که من بنده را خداوندی

میوه و گوشتی فرستادست

میوه در ناضج اوفتاد و کسی

اندر این فصل میوه ننهادست

گوشتی ماند و من درین ماندم

زانکه رعنا و محتشم زادست

لبش آهنگ کاه می‌نکند

چه عجب نه لبش ز بیجادست

گفتم ای گوسفند کاه بخور

کز علفها همینت آمادست

گفت جو، گفتمش ندارم، گفت

در کدیه خدای بگشادست

گفتمش آخر از که خواهم جو

اینت محنت که با تو افتادست

گفت خواه از کمال دین مسعود

که ولی نعمتی بس آزادست

منعما مکرما درین کلمات

کین زبان بسته‌ام زبان دادست

به کرم ایستادگی فرمای

کز شره بر دو پای استادست

به خدایی که از کمان قضا

تیر تقدیر را روان کردست

چشمه‌ی آفتاب رخشان را

خازن نقد آسمان کردست

کز نحیفی و ناتوانی و ضعف

دورم از روی تو چنان کردست

که مرا دور بودن از رویت

هرچه گویم فزون از آن کردست

نتوان شرح داد آنکه مرا

غم هجر تو بر چه سان کردست