بهسوى پهلوان عراق بنويسد
اين نامه از زبان پادشاه خوارزم به پادشاه عراق نوشته شده است.
زندگانى مجلس سامى در استيلاء اَعوان دولت و استعلاء ارکان حشمت و وفور آمداد غبطت، و ظهور آثار بسطت، فراوان سالباد، صحيفهٔ زندگانى بر قوم شادمانى مرقوم، و صفحهٔ احوال بوسوم اقبال موسوم، و نهال دولت ناضرونامي، و ايزد عَزَّاِسْمُهُ ناصروحامي.
چون استحکام مرايرِ وفاق موجب نْوايِر اشواق باشد و تباعد اَنْحاء ديار مقتضى تزايد امداد افتقار، به سفارت تشاهد قلوب و عبارت تناجى ضماير، توان دانست که با چندين عهود محکم مُبرَم، و چنين مسافت دور و دراز، که جانَبيْن را در ميانست، کار آرزومندى بچه غايت رسيده باشد و حال نيازمندى به کدام نهايت انجاميده، فىالجمله کمال تشوّق از تحديد، تفوّق مىکند و کثرت التياع از انقياد تعديد، امتناع مىنمايد.
پس بر اين قضيّت، تکلف شرح آن در توقف داشتن و آن رسم که در دست و پاى خواصر خلق خلق شده است به گذاشتن اوليتر، و از ايزد ذوالجلال که مدبّر کمال، و مفتح ابواب آمالست؛ تيسير اجتماع خواستن و صدق اخلاص را وسيلت آن التماس و بدرقهٔ آن دعا ساختن - تا قايد زمان اصابت به مربع مرتع اجابتش رساند - به منهج قديم خرد و طريق مستقيم عقل نزديکتر - والله وليٌّ ولتّيسير و مُسّهَلِ کلّ عسير ص ۱۷۲.
اين نامه و بسيار نامههاى ديگر از اين قبيل مقدمهٔ فساد نثر است، علت اصلى آن نيز اين است که دبيران ناچار بودهاند نامهاى از طرف خدايگان خود به ديگر خداوندان تاج به نوعى بنويسند که هم بالنسبه آب و تابى داشته باشد، و هم مختصر و شبيه به مکاتيب خودمانى نباشد و هم مطلبى و مهمى در آن قيد نگردد! و در نوشتن چنين نامهها که در آن اوان ملوکالطوايفى بايستى هر هفته و هر ماه چند طُغرى به چند طرف ارسال گردد جز به چنين معجزنمائىهائى نمىشده است دست فرا برد، و اين نامههاى ناگريز را ناچار بايستى از الفاظ تازى و مترادفات و ترصيعات و اسجاع دور و دراز به هم بافت، تا مقصود به حاصل آيد، خاصه که ظاهراً در آن عهد مرسوم بوده است که در مقدمهٔ نامهها عبارات: (زندگان مجلس سامى ...) با تفضيلى که در هر نامه ديده مىشود گنجانيده شود - و در مقدمات مثالها و فرامين عبارات: (از آنجائى که ...) با تفصيلات ديگرى جاى داده آيد، و از اينرو بهاءالدين در نامهاى که از مجلس شادياخ به سوى شهابالدين منشىالنظر (منشىالنظر به اصطلاح آن عهد به معنى منشى حضور بوده است)، به خوارزم مىنويسد از اين رسوم و قواعد قديمى که بهنظر او کهنه و مندرس مىآمده است شکايت مىکند، از آن مکتوب که تا اندازهاى از روى آزادى (ولو در حبس بوده) نوشته شده است برمىآيد که حدس ما دربارهٔ مراسلات دربارى درست است، چه اين نامهٔ دوستانه علاوه بر زيبائى عبارات و تندرستى تعبيرها و داشتن مطلب و مغز، از حيث لغات هم پاکيزهتر از ديگر نامهها است و فارسى او بر عربى مىچربد و امثال و کنايات و الفاظ شيرين در آن ديده مىشود، و ما اينک قسمتى از آن مکتوب را با حذف زوايدى اينجا مىآوريم.
قصيدهٔ شکوائيه بهاءالدين
زمانه محنت و رنجم يکى هزار کند | گهى که با دلم انديشهٔ تو يار کند | |
خيال طلعت تو سوى خاطرم هر دم | دواسبه تازد، تا صبر من شکار کند | |
بسا غما که دلم خورد در جدائى تو | اگر دلم نخورد غم بگو چه کار کند | |
ز غم بنالم هر شب چو مادر مشفق | که در فراق پسر نالههاى زار کند | |
اگر ضميرم بر چرخ سايه اندازد | زهاب چشمهٔ خورشيد از شرار کند | |
نشاط بود مرا با تو در شمار بسى | کژ آيد آرى، هرچ آدمى شمار کند | |
شراب وصل تو بسيار خوردهام چه عجب | اگر کنون ز غم فرقتم خمار کند | |
ز روزگار بدين روزگار افتادم | چنين ستمها بر مرد، روزگار کند | |
نگارخانهٔ اندوه شد دلم ز آنروى | ز راه ديده به خون روى من نگار کند | |
بلى چو دامن برچيند از کسى دولت | زمانه خون دلش زود در کنار کند | |
ز بىقرارى کارم به جان رسيد همى | نعوذبالله اگر هم بر اين قرار کند | |
به صد جفا و بلاى زمانه در بندم | بلى زمانه گر اين است از اين هزار کند | |
چو مرد را همه بىاختيار بايد زيست | عجب نباشد اگر مرگ اختيار کند | |
به کردگار پناهيده (۱) ام که چارهٔ من | اگر کسى نکند فضل کردگار کند |
(۱) . اصل: پناهنده، والظاهر پناهيده، چه اين فعل لازم است و پناهنده به صيغهٔ فاعلى در سخنان قديم ديده نشده است و ظاهراً هيچ نيامده.
سپس در مقدمهٔ ايراد داستانى که از براى او پيش آمده است و در ضمن شرح آن، به اقتفاء کليله و دمنه و تقليد تام و تمامى از آن کتاب گويد:
مقرر است که هر که به اعتماد سايهٔ ابر در صميم هوا جر (هواجر جمع هاجره به معنى سخنى گرما و ظهر روز تابستاني) هجرت خانه اختيار کند، از دستبرد حرارت آفتاب مسلم نماند، و هر که به معونت روشنائى برق در سويداى سواد شب راهى گم در پيش گيرد از تزاحم خيل ظلام جز بر سرگردانى نرود ... و داعيهٔ شک را در اين معنى مدخل نيست که در صحن شورستان باويد ربع تخم پراکنده و در لجهٔ دريا براى ذخيرهٔ اعقاب توشه نهادن، شيطان را به طمع انابت کلمهٔ شهادت تقلين کردن، و گرزه مار را به انتظار حقشناسى در بستر جاى دادن و از صحيفهٔ ماهتاب صفحهٔ تعليق ساختن، و در تيزآب خشتزدن (۲) ، حتى به موضعتر از آن باشد که دربارهٔ ناکسان به طمع حقگزارى و اوميد وفادارى اصطناع (تربيت و نيکوئي) و انعام فرمودن ... ص ۳۴۳.
(۲) . اصل: جستزدن، و ظاهراً تيزآب را در اين جمله به معنى زرنيخ گرفتهاند، ولى گويا به معنى آب تند و روان باشد و همان مثل خشت به دريا زدن است و (جست زدن در تيزآب) نه مثل است و نه فصيح، چه در قديم جستن متداول بوده است نه جست زدن.
و آنجا که شروع مىکند به آغاز واقعهٔ خود از رفتن به سفارت از خدمت خوارزمشاه به شادياخ نزد منگلى تکين پسر طغانشاه بن مؤيَّد و حبس شدن با مرمنگلي، هم در اين نامه گويد:
حاصلالامر بعد از آنکه چند کرّت اختلاف رسولان اتفاق افتاد و عهود و ايمان که پناه ارکان ايمان است در ميان آمد، فرمان خدايگانى به رفتن جمعى از بندگان که من کهتر يکى از ايشان بودم در آن بقعهٔ مبارکلاباَرَکَاَللهُ فِى طُولها و عَرْضها، صادر گشت، و قضاء مَبْرم که مرغ را از اوج هوا پروازکنان سوى دام آورد ... تقاضى نفاذ آن فرمان شد، وَ کاَن ذَلِکَ ذَلِکَ فيِالکتابِ مَسطوُراً ... الخ ص ۳۴۴.