کيکاوس پسر کيخسرو از شاعران گمنام زرتشتى است که از وى منظومهٔ پرارجى موسوم به زراتشتنامه در دست است و بر اثر عدم دقت در فحواى بيتهاى آن و بهعلت آنکه يکى از ناسخان آن بهنام زرتشت بهرام پژدو شعرهائى بر آن افزوده و نام خود در آنجا آورده است، آن را از زرتشت بهرام پنداشتهاند.
اين منظومه حماسىاى دينى است به بحرمتقارب متضمن حدود هزار و پانصد بيت در شرح زندگانى زردشت پيامبر و بنابر روايتهاى سنتى زرتشتيان؛ که بايد آن را در زمرهٔ قديمىترين منظومههاى حماسى دينى فارسى شمرد (ِِبراى آگاهى بيشتر از زراتشتنامه و منابع و مآخذ آن رجوع شود به تاريخ ادبيات در ايران ج۳، ص ۴۳۵).
از زندگانى کيکاوس اطلاع چندانى در دست نيست. در منظومهٔ ياد شده هم فقط به ذکر نام خود و پدر و شهر و ديار خود و علت نظم کتاب و مأخذهاى کار خويش بسنده کرده است. از همين سند برمىآيد که وى از يک خاندان قديم زرتشتى بود که در رى بهسر مىبرد و منظومهٔ خود را هم در رى از گفتار موبد موبدان، ظاهراً از اولهاى قرن هفتم هجرى ترتيب داد و دورهٔ زندگانى او مسلماً مقدم بوده است بر دورهٔ زندگانى زرتشت بهرام پژدو.
شيوهٔ گفتار کاوسکى يا کيکاوس فرزند کيخسرو رازى همان شيوهٔ عمومى حماسهسرايان فارسى است که دنبالهٔ کار استاد ابوالقاسم فردوسى را مىگرفتند. اين شاعر زبانى سالم و بيانى روان و نسبتاً کهنه دارد که عادتاً استوار است و به سائقهٔ موضوعى که انتخاب کرده ناگزير در بسيارى از موردها تحتتأثير شيوهٔ بيان نويسندگان متنهاى پهلوى قرار گرفته و اصطلاحها و واژههاى دينى زرتشتى را در شعرهاى خود راه داده است، اما زبان پارسى او روان و ساده و متقن و استوار و نفوذ زبان عربى در آن بسيار ضعيف است.
از شعرهاى او است:
بيامد به زرتشت پاکيزه راى | همان روز بهمن بامر خداى | |
درخشنده از دور مانند هور | بپوشيده يکدست جامه ز نور | |
به زرتشت گفتا که بر گوى نام | چه جوئى ز دنيا چه دارى تو کام | |
بدو گفت زرتشت کاى نيک راى | نجويم همى جز رضاى خداى | |
مرادم همه سوى فرمان اوست | ازيرا که هر دو جهان ز آن اوست | |
به جز راستى مى نجويد دلم | به گرد کژى مى نپويد دلم | |
چو بشنيد بهمن فرشته ازو | سخنهاى درخورد گفتا بدو | |
که برخيز تا پيش يزدان شوى | هر آنچت مراد است ازو بشنوى | |
همانگه زراتشت بر پاى خاست | چو بهمن نمودش بدو راه راست | |
به زرتشت گفتا که دو چشم خويش | فراگير يک لحظه و رَو ز پيش | |
تو گفتى که مرغى مر او را ز جاى | ربودست و بردست پيش خداى | |
چو بگشاد زرتشت مر چشم را | به مينو تن خويش ديدش فرا | |
از اول به يک انجمن بنگيريد | که از نورشان سايهٔ خود نديد | |
ميان وى و انجمن بيست و چار | قدم بود، بشنو سخن گوشدار | |
يکى انجمن ديگر از پاک نور | پرستار ايشان در آن خلد حور | |
بيامد فرشته بسى در زمان | به ديدار او يک به يک شادمان | |
بپرسيد هر يک زراتشت را | نمايان به يکديگر انگشت را | |
همى رفت تا پيش يزدان پاک | به دل شادمان و به تن ترسناک | |
وزآن پس که راه نيايش گرفت | سخنها ز دادار پرسش گرفت | |
از اول بپرسيد کاندر زمين | کدامست از بندگان بهترين | |
چنين داد پاسخ بدو يک خداى | که جاويد بودست و باشد بهجاى | |
که بهتر کسى باشد اندر جهان | که او راستى را ندارد نهان | |
دگر آنکه با راستى راد گشت | دل هر کس از راديش شاد گشت | |
به تن جزه ره راستى نسپرد | دو چشمش سوى کاستى ننگرد | |
سيم آنکه باشد دلش مهربان | ابر چيزهائى که اندر جهان | |
ابَر آتش و آب و بر جانور | چه از گوسفندان و از گاو و خر | |
که از مهرشان بهره يابد روان | ز دوزخ شود رسته تا جاودان | |
دگر آنچه باشد ترا سودمند | چو رنجانى او را نيايد پسند.... |