تابلوهای گویا!

مامان را که می‌شناسید. کارهائی می‌کند مخصوص خودش، یعنی مدل مامان جانی! این دفعه رفته با یک خانم خوشنویس بازارچه خوداشتغالی دوست شده و هر دفعه سخن یکی از بزرگان را به ایشان می‌دهد …

مامان را که می‌شناسید. کارهائی می‌کند مخصوص خودش، یعنی مدل مامان جانی! این دفعه رفته با یک خانم خوشنویس بازارچه خوداشتغالی دوست شده و هر دفعه سخن یکی از بزرگان را به ایشان می‌دهد تا به‌صورتی زیبا و توجه برانگیز بنویسد و به دیوار سالن پذیرائی آویزان می‌کند. وقتی که یک میهمان بیچاره پیش ما می‌آید هنوز چائی‌اش را سر نکشیده، مامان تابلو را نشان می‌دهد و می‌پرسد: ”نظر شما راجع‌به این گفته چیه؟!“
ما که مامان را می‌شناسیم و می‌دانیم هیچ‌وقت بدون منظور حتی کلمه‌ای را نمی‌گویند (لابد نگران مصرف انرژی هستند!) می‌دانیم که باز می‌خواهد شروع به سخنوری کند. قبل از آن که میهمان جان عزیز! خواندن تابلو را تمام کند و جواب بدهد، مامان یک ژست پروفسور مابانه‌ای به خود می‌گیرد و شروع می‌کند به اظهار فضل! چنان صحبت می‌کند که گوئی پشت تریبون دانشگاه ایستاده است!
تازگی‌ها جمله‌ای از ”مارتین لوترکینگ“ رهبر سیاهپوستان را تابلو کرده‌اند. روی تابلو نوشته ”من، یک بوته گل سرخ، بر بالای یک تپه، نیستم. بوته خاری هستم در ته دره. ولی همیشه سعی می‌کنم بهترین خار دنیا باشم.“ البته با آن‌که خیلی سال است این نقل قول را شنیده ولی هنوز هم هر وقت آن را تکرار می‌کند، اشک در چشمانش جمع می‌شود (ای مامان احساساتی!)
چند روز پیش دخترخاله پسردائی زن عمویم! برای دیدن مامان، به منزل ما آمده بود (بابا محبوبیت!) باز مامان نظرخواهی و سنجش افکار عمومی! را شروع کرد و هنوز خانم میهمان جمله را کامل نخوانده بود که پروفسور مامان با صدای رسا فرمود: ”من همیشه می‌گم آدم باید درسی رو که می‌خونه دوست داشته باشه، چون می‌خواد مطابق اون رشته‌ای که خونده، یه عمر! کار کنه. تازه ... یکی از خوشبختی‌های هر کسی اینه که کاری رو که انجام می‌ده، دوست داشته باشه. علاوه بر اون، مطابق گفته، ”مارتین لوترکینگ“ چه هرکسی سپور باشه و چه وزیر، باید کارش رو به بهترین نحو انجام بده، اگه همه این‌طور کار کنن، دنیا آباد می‌شه!“
من که به شما گفته بودم مامانم بهترین تئوریسین جهان! است. حالا هی شما بگوئید نه!
چون مامان به چند زبان زنده دنیا (گاهی هم نیمه‌جان و خفه کرده!) آشنائی دارد، گاهی نت‌ها را به زبان‌های دیگر می‌نویسد. مثلاً همین! Do it now که منظورش انجام کار در همان لحظه تصمیم‌گیری است و به همراه آن کتاب ”قورباغه‌ات را قورت بده“ برایان تریسی را هم تبلیغ می‌کند! یک بار دیگر یک میهمانی که با او قدری رو دربایستی داریم آمده بود منزل ما. هنوز ننشسته بود که مامان پرسید: ”خانم! شما می‌دونین رو قبر هلن کلر چی نوشته؟!“
میهمان بیچاره همان‌طور نیم‌خیز مانده و چشم‌هایش را به سقف دوخته بود و فکر می‌کرد! بابا اشاره‌ای به مامان کرد و لبش را گزید و گفت: ”خانم، حالا شما بفرمائید بنشینید. دخترم چائی بیار برای خانم!“ خانم میهماننشست ولی همین‌طور نگاهش به سقف بود. معلوم بود که پرنده خیالش در آسمان دانش! مذبوحانه بال بال می‌زند تا جواب مامان را پیدا کند! بابا برای این‌که فضای سنگین سکوت را بشکند، پرسید: ”خوب، آقا حالشون چه‌طوره؟ خانم با صدائی که گویا از ته چاه در می‌آید جواب داد: ”خوبن، سلام رسوندن!“
بعد خانم رویش را به طرف مامان برگرداند و پرسید: ”راستی، رو قبر هلن کلر چی نوشته؟ این خیلی برام جالبه!“ مامان پیروزمندانه نگاهش را به تابلوئی که روی دیوار بود برگرداند و اشاره‌ای کرد. خانم تازه متوجه تابلو شد و بلند بلند مثل کسی که با خودش حرف می‌زند خواند: ”این‌جا کسی خفته است که در زندگی، آن‌چه در توان داشت، انجام داد.“ خانم میهمان مات و مبهوت به مامان نگاه کرد. مامان از خانم پرسید: ”کدوم از ماها می‌تونه چنین ادعائی داشته باشه؟!“
خانم همین‌طور گیج و ویج جواب داد: ”واقعاً که هیچ‌کی!“
مامان پیچ و تابی به گردنش داد و گفت: ”البته من بدون این‌که این گفته رو شنیده باشم همیشه موقع امتحاناتم این‌قدر درس می‌خوندم که دیگه سر جلسه امتحان به خودم فحش ندم!“
خانم میهمان گفت: ”بله، شما ماشاءا...، بله!“
مامان ادامه داد: ”یا مثلاً وقتی بچه‌هام کوچیک بودن تا می‌تونستم کتابائی رو می‌خوندم که بفهمم چه‌طوری اونا رو بهتر تربیت کنم.“
باز خانم میهمان گفت: ”بله شما ماشاءا...، بله!“
مامان ادامه داد: ”دانشمندا تحقیق کردن که انیشتن برای رسیدن به فرضیه نسبیت فقط ۱۲ درصد از توانائی مغزشو استفاده کرده بود، لابد ما دیگه مغزمون آکبند آکبنده! حالا اگه بشر بتونه بیشتر از مغزش استفاده کنه می‌تونه تا اون‌ور ”راه شیری“ هم بره!“
و خانم میهمان همان‌طور که مبهوت و حیران جواب داد: ”بله بله، حتماً بله!“ یک‌بار دیگر مامان داده بود نوشته بودند: ”مشکلی نیست که آسان نشود!“
هرکس می‌آمد و شروع می‌کرد به گلایه کردن پیش مامان، او فقط با گوشه چشم‌هایش اشاره‌ای به تابلو می‌کرد یعنی ببین و یادبگیر! طفلکی‌ها آنها هم زبان در کام می‌کشیدند! و ساکت می‌ماندند و در واقع با زبان بی‌زبانی می‌گفتند: از تو به یک اشاره/ از ما به سر دویدن!
اگر شما هم می‌خواهید با این روش خردمندانه! از میهمانانتان پذیرائی کنید به من بگوئید تا آدرس بازارچه خوداشتغالی را به شما بدهم!