شعر

مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی و من در پیش چشمان تومشتی خاک گلدانم تو دریایی ترینی، آبی و آرام و بی پایان …

مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی و من در پیش چشمان تومشتی خاک گلدانم تو دریایی ترینی، آبی و آرام و بی پایان و من موج گرفتاری اسیر موج طوفانم تو مثل آسمانی،مهربان و آبی و شفاف و من در آرزوی قطره های پاک بارانم تو دنیای منی، بی انتها و ساکت و سرشار و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم تومثل مرز احساسی، قشنگ و دور و نامعلوم و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوترها و من هم یک کبوتر، تشنه ی باران درمانم بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من ببین با توچه رویایی ست رنگ شوق چشمانم تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم تو می آیی و من گل می دهم در سایه ی چشمت و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم(یک نصیحت:هر کس ارزش دوست داشتن رو نداره)

پارسا پارساپور