چند حکایت کوتاه از  تذکرهٔ الاولیاء

● ضعف یقین «شاه شجاع» غکرمانیف دختری داشت که پادشاهان کرمان او را می خواستند. سه روز مهلت خواست، و در آن سه روز، در مساجد می گشت تا درویشی را دید که نیکو نماز می کرد. شاه شجاع صبر کرد …

● ضعف یقین
«شاه شجاع» غکرمانیف دختری داشت که پادشاهان کرمان او را می خواستند. سه روز مهلت خواست، و در آن سه روز، در مساجد می گشت تا درویشی را دید که نیکو نماز می کرد. شاه شجاع صبر کرد تا آن درویش از نماز فارغ شد. آنگاه گفت؛«ای درویش، زن داری؟»
گفت؛«نه».
گفت؛«زنی قرآن خوان می خواهی؟»
گفت؛«مرا چنین زن که می دهد؟ که سه درم بیشتر ندارم».
گفت؛«من دختر خود به تو می دهم. این سه درم که داری، یکی به نان ده، یکی به عطر. و عقد نکاه ببند».
پس چنان کردند و همان شب، دختر به خانه فرستاد. دختر، چون در خانه درویش آمد، نانی خشک بر سر کوزه ای آب نهاده دید. گفت؛«این نان چیست؟»
گفت؛«از دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم».
دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت؛«می دانستم که دختر شاه، با من نتواند بود و تن در بی برگی من نخواهد داد».
دختر گفت؛«ای جوان، من نه از بینوایی تو، که از ضعف یقین و ایمان تو، می روم. چرا که از دوش، نانی باز نهاده ای و اعتماد به رزق فردا نداری. به جز این، عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزکاری خواهم داد. و آنگاه مرا به کسی داد که آن کس، به روزی خود نیز، اعتماد بر خدای ندارد».
درویش گفت؛«این گناه را عذری هست؟»
گفت؛«عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک».
● دل خوش
یحیی غمعاذ رازیف با برادری بر در دهی گذشت. برادرش گفت؛«خوش دهی است».
یحیی گفت؛«خوش تر از این ده، دل آن کسی است که از این ده فارغ است!»
● اضطرار و اختیار
روزی گفت؛«اگر دوزخ را به من بخشند، هرگز هیچ عاشق را نسوزم، از بهر آنکه عشق، خود، او را صدبار سوخته است».
کسی گفت؛«اگر آن عاشق را جرم بسیار بود، نیز او را نسوزی؟»
گفت؛«نی. که؛ آن جرم، به اختیار نبوده باشد. کار عاشقان اضطراری است، نه اختیاری!»
● رضایت
از یحیی پرسیدند که ؛«به چه توان شناخت که خدای از ما راضی است یا نه؟»
گفت؛ «اگر تو از او راضی باشی، نشان است که او نیز از تو راضی است».
● نکته
کسی او را گفت؛«مرا وصیتی کن».
گفت؛«وقتی نفس من از من چیزی قبول نمی کند، دیگری از من چگونه قبول کند؟!»
● حرف مردم
او را گفتند ؛«جماعتی را می بینیم که تو را غیبت می کنند».
گفت؛«اگر خدای، مرا بخواهد آمرزید، هیچ زیان ندارد آنچه ایشان گویند، و اگر نخواهد آمرزید، پس من سزای آنم که ایشان می گویند».