چندین حکایت از تذکره الاولیاء

● همدلی «سهل» سهل بن عبدالله تستری، چهارماه بود که انگشتان پای را بسته می داشت. درویشی از وی پرسید که: «انگشت تو را، چه رسیده است؟» گفت:«هیچ نرسیده است». آنگاه، آن درویش به مصر رفت، …

● همدلی
«سهل» سهل بن عبدالله تستری، چهارماه بود که انگشتان پای را بسته می داشت. درویشی از وی پرسید که: «انگشت تو را، چه رسیده است؟»
گفت:«هیچ نرسیده است».
آنگاه، آن درویش به مصر رفت، به نزدیک «ذوالنون مصری». او را دید که انگشت پای بسته بود. گفت:«چه افتاده است؟»
ذوالنون گفت:«درد خاسته است».
گفت:«از کی»؟
گفت:«از چهار ماه پیش».
درویش حساب کرد و دانست که «سهل»، موافقت «شیخ ذوالنون» کرده است. واقعه باز گفت. ذوالنون گفت:«کسی هست که او را از درد ما آگاهی است، موافقت ما می کند، و با درد ما، درد می کشد».
● راستگو
یکی «سهل» را گفت:«می گویند تو بر سر آب می روی و قدمت تر نمی شود!»
گفت:«از موذن این مسجد بپرس- که او مردی راستگو است».پرسید. موذن گفت:«من چنین چیزی ندیده ام. لکن در این روزها، «سهل» بر سر حوضی درآمد تا غسل بسازد، در حوض افتاد، و اگر من نمی بودم، در آنجا می مرد!»
● عیب
«سهل»، در پیش مریدی حکایت می کرد که: «در بصره، نان پزی هست که درجه ولایت دارد... ».
مرید برخاست و به بصره رفت. آن نان پز را دید- که چنان که عادت نانوایان است- برای آنکه ریش در اثر مجاورت با تنور نسوزد، پوششی بر صورت بسته است. بر خاطر او گذشت که:«اگر او را درجه ولایت می بود، هرگز از آتش پرهیز نمی کرد».پس به نزدیک نان پز رفت، سلام گفت، و سوالی کرد. نان پز گفت:«چون در ابتدا، به چشم حقارت در من نگریستی، تو را از سخن من فایده ای نمی رسد!»
● صفت صادقان
«سهل» را گفتند:«ما را وصف صادقان کن».
گفت:«شما اسرار صادقان نزد من بیاورید تا من شما را از صفت صادقان خبر دهم!»
● شرم
معروف کرخی روزی به قصد طهارت به دجله رفته بود. قرآن و جانماز در مسجد گذاشت. پیرزنی درآمد و آنها را بر گرفت و همی می رفت، که «معروف» از پی او دوید تا به او رسید و سر در پیش افکند- تا چشم بر وی نیفتد- و گفت:«هیچ پسرک قرآن خوانی داری؟»
گفت:«نی».
گفت:«قرآن به من ده، جانماز از آن تو».
آن زن از بردباری او به شگفت ماند و آن هر دو، آنجا گذاشت و از شرم، به شتاب رفت.