چندین حكایت از تذکره الاولیا

● راستی و مهر ]عبدالله مغربی[ را سرایی از مادر، میراث یافت. به پنجاه دینار فروخت و بر میان بست و روی به بادیه نهاد. عربی به او رسید و گفت؛ «چه داری؟» گفت؛ «پنجاه دینار». گفت؛ «به من ده». …

● راستی و مهر
]عبدالله مغربی[ را سرایی از مادر، میراث یافت. به پنجاه دینار فروخت و بر میان بست و روی به بادیه نهاد. عربی به او رسید و گفت؛ «چه داری؟»
گفت؛ «پنجاه دینار».
گفت؛ «به من ده».
به وی داد. عرب، بگشاد و بدید و به او باز داد. پس، شتر بخوابانید و به عبدالله گفت؛ «برنشین».
عبدالله گفت؛ «تو را چه رسیده است؟»
گفت؛ «مرا از راستی تو، دل پر از مهر شد».
با او به حج آمد و مدتی در صحبت هم بودند.
● من پسر فلانی ام
عبدالله چهار پسر داشت که هر یکی را پیشه ای آموخت. گفتند؛ «این، چه لایق حال ایشان است؟»
گفت؛ «ایشان را کسبی می آموزم تا بعد از وفات من، به سبب آنکه؛ «من پسر فلانم»، جگر صدیقان نخورند، و در وقت حاجت، کسبی کنند».
● مرده خندید
]ابوبکر کتانی[ در بادیه بود. درویشی مرده را دید که می خندید! گفت؛ «تو، مرده ای و می خندی؟»
گفت؛ «محبت خدای، چنین بود!»
● بزرگی و خواری
نقل است که ]ابوبکر کتانی[ گفت؛ «کسی، با من صحبت می داشت و سنگینی عظیمی، از صحبت و دیدار او، بی جهت بر دل من بود. چیزی به او بخشیدم. آن سنگینی و کدورت زایل نشد. او را به خانه بردم و گفتم؛ «پای خود بر روی من بنه».
نمی نهاد. اصرار کردم تا پای خود به روی من نهاد و همچنان نگاهداشت تا آن سنگینی از دل من رفت و به دوستی بدل گشت. دویست درم پول حلال داشتم. پیش او بردم، بر کنار سجاده او نهادم و گفتم؛ «در وجه خود صرف کن».
به گوشه چشم در من نگریست و گفت؛ «من، این وقت را، به هفتاد هزار دینار خریده ام؛ تو می خواهی مرا به این، غره کنی؟» و برخاست و سجاده فشاند و رفت. من هرگز نظیر بزرگی او و خواری خود- درساعتی که آن درم ها را می چیدم- ندیده ام.
● جامه صوفیان
در وقت «عبدالله خفیف»، پیری محقق - «محمد ذکیری» نام- در پارس مقام داشت که از علمای طریقت نبود و هرگز مرقع ]جامه صوفیان[نمی پوشید. وقتی از عبدالله خفیف پرسیدند؛ «شرط در مرقع چیست و داشتن آن برای چه کسی واجب است؟»
گفت؛ «شرط مرقع آن است که «محمد ذکیری»، در پیراهن سفید به جای می آورد. و ما در میان پلاسی نمی توانیم...»
● جزا
نقل است که گفت؛ «در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد که بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، کراهت می آمد و رنج می رسید. درویش که آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم. برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» کردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم.
چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم. پس، حال چنان شد که از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان کردیم و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ «این ، جزای آن است که این درویش، آن روز از من خجل شد».
● تاثیر صدق و ریاضت
نقل است که گفت؛ «یک سال، به «روم» بودم. روزی به صحرا رفتم. رهبانی را آوردند -چون خیالی - و سوزاندند، و خاکستر او را در چشم کوران کشیدند و به بیماران خوراندند؛ چشم کوران بینا شد، و بیماران شفا یافتند».
عجب داشتم که؛ «آیین رهبانان، بر باطل بود؛ پس این چه حال است؟» شنیدم که می گفتند؛ «این، اثر صدق و ریاضت است در «باطل»؛ اگر در «حق» بود، چگونه بود؟»