چند نکته از عبید زاکانی

شخصی خانه ای اجاره کرده بود. تیرهای سقف بسیار صدا می کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد ولی پاسخ داد که چوب های سقف ذکر خداوند می کند، گفت نیک است اما می ترسم منجر به سجود …

شخصی خانه ای اجاره کرده بود. تیرهای سقف بسیار صدا می کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد ولی پاسخ داد که چوب های سقف ذکر خداوند می کند، گفت نیک است اما می ترسم منجر به سجود شود.
□□□
اعرابی به حج رفت. در طواف دستارش بربودند، گفت؛ خدایا یکبار که به خانه تو آمدم فرمودی که دستارم بربودند. اگر یکبار دیگر مرا اینجا ببینی بفرمای تا دنده هایم بشکنند.
□□□
می گویند مردی نعلی پیدا کرد و به زنش گفت؛ خدا یک خر به ما داده. زنش گفت کجاست؟ مرد نعل را نشان داد و گفت این یک نعلش سه تا نعل و یک خر هم باقی مانده که بعدا خواهد داد.
□□□
دزدی در شب خانه فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد، گفت ای مردک آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
□□□
شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت احسنت. تیرانداز برآشفت که به من ریشخند می کنی. گفت نه، می گویم احسنت اما به مرغ.
□□□
شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد می کند، تدبیر چه باشد؟ گفت؛ مرا پارسال دندان درد می کرد برکندم.