سلام مهربون

پیرمرد با پسر، عروس و نوهٔ کوچیکش زندگی می‌کرد. چشم‌هاش کم‌سو شده بودن و دست‌هاش لرزون. همین هم باعث شده بود تا هر وقت غذا می‌خوره مقداری از اونو روی زمین بریزه. چندتائی کاسهٔ …

پیرمرد با پسر، عروس و نوهٔ کوچیکش زندگی می‌کرد.
چشم‌هاش کم‌سو شده بودن و دست‌هاش لرزون.
همین هم باعث شده بود تا هر وقت غذا می‌خوره مقداری از اونو روی زمین بریزه.
چندتائی کاسهٔ بلور هم از دستش افتاد و شکسته بود.
بالاخره پسر و عروسش تصمیم گرفتند از اون به بعد واسهٔ پدربزرگ سفره‌ای جدا بندازن تا خودشون با آرامش بیشتری بتونن دور هم غذا بخورن.
روزها پشت سر هم می‌گذشت و جز نوهٔ کوچولو کسی متوجه غصهٔ بابابزرگ و اشکی که موقع تنها غذا خوردن توی چشم‌های بی‌رمقش حلقه می‌زده، نبود.
یه روز پدر و مادر دیدن که کوچولوشون تلاش می‌کنه تا با چوب و چسب چیزائی رو بسازه.
پدر پرسید: ”پسرم چه‌کار می‌کنی؟“،
اون جواب داد:
”می‌خواهم دو تا کاسهٔ چوبی براتون درست کنم که وقتی پیر شدید ازشون استفاده کنید.
با پول‌هائی هم که تا حالا جمع کردم، دو تا سفره می‌خرم تا بتونید جدا از من غذا بخورید“.
حرف و رفتار پسرک اونها رو حسابی تکون داد و همون شب پسر و عروس، دست‌های پدربزرگ رو گرفتند و اونو سر سفرهٔ خودشون نشوندن و دلچسب‌ترین غذای عمرشون رو خوردن.
آره عزیزدلم، کاشکی حالا که سال داره نو می‌شه، فکرمون، نگاهمون، رفتارمون و دلامون هم نو بشه.
کاشکی تا دیر نشده با مهربونی خطاهامونو جبران کنیم.
کاشکی...!

شاهین فرهنگ