چند حکایت از تذکره الاولیاء عطار

● پادشاهی و درویشی وقتی سلطان محمود از غزنین برخاست و به زیارت، روبه صومعه شیخ نهاد، چون از در صومعه درآمد و سلام کرد، شیخغابوالحسن خرقانیف جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون …

● پادشاهی و درویشی
وقتی سلطان محمود از غزنین برخاست و به زیارت، روبه صومعه شیخ نهاد، چون از در صومعه درآمد و سلام کرد، شیخغابوالحسن خرقانیف جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون وقت رفتن رسید، شیخ برای او به پا خاست. محمود گفت؛ «اول که آمدم التفات نکردی، اکنون برپا می خیزی؛ این همه کرامت چیست و آن چه بود؟»شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی و به امتحان درآمدی، و آخر، در فروتنی و درویشی می روی - که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم».
● چهل درویش
وقتی، شیخ با چهل درویش، در صومعه نشسته بود و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند.مردی - با یک گوسفند و خرواری آرد - بر در صومعه آمد و گفت؛ «اینها را از برای صوفیان آورده ام».چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زهره ندارم که لاف تصوف زنم. از شما، هرکه، نسبت به تصوف درست می تواند کرد، بستاند».همه دم در کشیدند تا آن مرد، آرد و گوسفند بازگردانید.
● چه افتاد
نقل است که؛ «شیخ، چهل سال، سربر بالین ننهاده بود و در این مدت، با وضوی نماز شام، نماز بامداد می کرد. روزی، ناگاه بالش خواست. یاران، شاد گشتند. گفتند؛ «شیخا، چه افتاد؟!»گفت؛ «بولحسن، امشب، بی نیازی خدای تعالی دید!»
● ترس یا امید
روزی، ]ابوالحسن خرقانی[ درحال انبساط، کلماتی می گفت. به سرش ندا آمد که؛ «بولحسنا! از خلق نمی ترسی!؟»
گفت؛ «الهی! برادری داشتم که از مرگ می ترسید، اما من نمی ترسم!»گفت؛ «اشتری که چهار دندان شود، از آواز جرس نمی ترسد!»گفت؛ «از قیامت و دشواری هایش نمی ترسی؟»
گفت؛ «در آنجا، من، پیراهن بولحسنی خود از سر برمی کشم و در دریای یکتایی غوطه می خورم تا همه «یکتا» باشد و بولحسن، در میانه، نماند و «ترس یا «امید» با من نباشد!»
● لطف الهی
نقل است که؛ شبی، نماز می کرد. آوزای شنید که؛ «هان بولحسنو! خواهی که آنچه از تو می دانم، با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت؛ «ای بار خدایا. خواهی که آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟»
● ای غافل
روزی ابوبکر واسطی به تیمارستانی رفت و دیوانه ای را دید که های و هوی می کرد و نعره می زد گفت؛ «با این بندهای گران که بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط است؟»
گفت؛ «ای غافل! بند، بر پای من است، نه بر دل من».
● خود و خدا
وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست که؛ «خدایا، مرا به من بنمای، آنچنان که هستم!»
او را به وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خود را می نگریست و می گفت؛ «من اینم؟!»
ندا آمد که؛ «آری!»
گفت؛ «آن همه ارادت و شوق و زاری چیست؟»
ندا آمد که؛ «آن همه، ماییم. تو، اینی!»