دو حکایت از قابوسنامه-عنصرالمعالی

● در پیشی جستن از سخن دانی باید که مردم سخن گو و سخن دان باشد، اما تو ای پسر سخن گوی باش و دروغ گوی مباش. خویشتن را به راست گویی معروف کن تا اگر وقتی به ضرورت دروغ گویی از تو بپذیرند، …

● در پیشی جستن از سخن دانی
باید که مردم سخن گو و سخن دان باشد، اما تو ای پسر سخن گوی باش و دروغ گوی مباش. خویشتن را به راست گویی معروف کن تا اگر وقتی به ضرورت دروغ گویی از تو بپذیرند، و هرچه گویی راست گوی و مکن راست به دروغ مانند مگوی که دروغ به راست همانا به از راست به دروغ همانا، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول. پس از راست گفتن نامقبول بپرهیز تا چنان نیوفتد که مرا افتاد.
حکایت؛ چنان شنودم که هارون الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که همه دندان های او از دهن بیرون افتادی به یکبار. بامداد معبری غتعبیرکننده خوابف را بیاورد و پرسید که؛ «تعبیر این خواب چیست؟»معبر گفت؛ «زندگانی امیر درازباد، همه اقربای تو غنزدیکان توف پیش از تو بمیرند چنان که کس از تو باز نماند».
هارون گفت؛ «این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخنی در روی من بگفت. چون همه قرابات من پیش از من جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟»خواب گزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی بگفت. خواب گزار گفت؛ «بدین خواب که امیر دید دلیل کند که خداوند دراز زندگانی تر بود از همه قرابات خویش».
هارون گفت؛ «تعبیر از آن بیرون نشد، اما از عبارت تا عبارت بسیار فرق است؛ این مرد را صد دینار بدهید...».پس، پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هرچه گویی بر روی نیکوتر باید گفتن تا هم سخن گوی باشی و هم سخن دان. اگر گویی و ندانی چه تو و غچهف آن مرغک که او را طوطک خوانند که وی نیز سخن گوی است، اما نه سخن دان است.
و سخن گوی و سخن دان آن بود که هرچه گوید مردمان را معلوم شود تا ازجمله عاقلان بود و اگر غنهف چنین باشد بهیمه ای غچارپاییف باشد مردم پیکر. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن که بدانی از جایگاه سخن دریغ مدار غآن سخن را از جایگاه خود دریغ مکن و بگویف و بناجایگاه ضایع مکن غآن سخن را در جای نامناسب به کار مبر که تباه شودف تا بر دانش ستم نکرده باشی، اما هرچه گویی راست گوی، دعوی کننده بی معنی مباش و اندر همه دعوی ها برهان کمترشناس و دعوی بیشتر غبرهان کمتر است و ادعا بیشترف و به علمی که ندانی دعوی مکن و از آن علم نان مطلب غاز علمی که ندانی نان مخواه که از آن نمی توان کسب معیشت و گذران کردف که غرض خویش از آن علم و هنر به حاصل توانی کردن غبه دست آوردنف که معلوم تو باشد و به چیزی که ندانی به هیچ چیز نرسی.
● در یاد کردن پندهای نوشین روان
اول گفت؛ تا روز و شب آینده و رونده است از گردش حال ها شگفت مدار.
دوم گفت؛ چرا مردمان از کاری پشیمانی خورند که از آن کار دیگری پشیمانی خورده باشد؟...
پند سوم؛ چرا زنده شمرد کسی خویشتن را که زندگانی او جز به کام بود؟
پند چهارم؛ چرا نخوانی کسی را دشمن که جوانمردی خویش در آزار مردمان داند؟
پند پنجم؛ چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو باشد؟
پند ششم؛ با مردم بی هنر دوستی مکن که مردم بی هنر نه دوستی را شاید و نه دشمنی را.