حکایاتی از گلستان سعدی

● چشم درد مردکی را چشم درد برخاست، پیش بیطار ]دامپزشک[ رفت که دواکن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این …

● چشم درد
مردکی را چشم درد برخاست، پیش بیطار ]دامپزشک[ رفت که دواکن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
● تربیت
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش، ادیب خدمت کرد متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فصل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاقبت فرمود که و عده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.
● مصلحت
توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش مصلحت آن است که ختم قرآن کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور ]قرآن کریم[ اولی توانست که گله دور. صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان.
● قاصد
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگا اتفاق نهیب افتاد. پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی. گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
● اقرار
یکی را از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چو دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.
● مصیبت
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم ولکن خواهم مردا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت درآن داشتن چیست گفت تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
● صبر
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده و مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.