انشا درمورد شانس

انشا درمورد شانس | در ادامه یک انشا درباره شانس را با هم می خوانیم.داستان دختربچه ای که نزدیک بود با ماشین تصادف کند، اما شانس آورد و ...

سال پیش بود که یک ساعت کلاس فوق العاده ریاضی برای امتحانات دی ماه داشتیم. من هم که از صبح هیچ چیزی نخورده بودم، بسیار گرسنه و خسته شده بودم. زنگ که ساعت 3 خورد و ما تعطیل شدیم، پدرم را جلوی در مدرسه دیدم که منتظر من ایستاده است. با اینکه حال راه رفتن نداشتم، اما می دانستم، مادرم که آنور خیابان در ماشین نشسته، برایم ساندویچ مرغ آماده کرده است. خلاصه گرسنگی بر من غلبه کرد و به سمت پدرم دویدم. همینطور داشتم دسن پدرم را می کشیدم که سریعتر سوار ماشین شویم و من به آن ساندویچ های خوشمزه برسم.
پدرم گفت دخترم ندو، خدای ناکرده ماشین با سرعت رد می شود و بهت میزند...
من اما حواسم اصلا به این چیزها نبود و فقط داشتم به ساندویچ ها فکر می کردم. سمت چپ خیابان را نگاه کردم و دیدم یک خودروی قرمز با سرعت دارد نزدیک می شود. اما با محاسبات ذهنی خودم، اگر کمی سرعتم را تندتر می کردم، می توانستم زودتر رد شوم.
خلاصه اینکه تا تصمیم به اینکار گرفتم و اولین قدم تندم را برداشتم پدرم فهمید و از پشت کیفم را گرفت و یکدفعهه دیدم نمی توانم به جلو حرکت کنم. همان لحظه دیدم که سرعت آن ماشین قرمز خیلی خیلی بیشتر از چیزی بود که من فکر می کردم و با شتابی باور نکردنی از روبرویم رد شد.
ترس وحشتناکی همراه با یک اضطراب زیاد کل وجودم را گرفته بود. مادرم که آن ور خیابان در ماشین نشسته بود وقتی این صحنه را دید، رنگش عین گچ سفید شد و فقط به من زل زده بود.
هی میگفت خدایا شکرت،شانس آوردیم، شانس آوردیم...
پدرم هم که کمی بیشتر به خودش مسلط بود گفت دخترم دیدی چه شانسی آوردی؟
خبر از بیخ گوشمان رد شد...
خلاصه از آن روز به بعد به معنای واقعی کلمه ی «شانس» پی بردم و دیگر برای غذا درخیابان ندویدم.