کاخ ویرانی

بیا به آبادی دل حریف کاخ ویرانی دلم پر شد ز اشک غم رفیق ناب ظلمانی !

بیا به آبادی دل حریف کاخ ویرانی
دلم پر شد ز اشک غم رفیق ناب ظلمانی !
کویر چشم من پر شد ز بیداری تردیدت
مرا برگیر در آغوشت گُلِ شوق بیابانی
ز پاییز خزان تو به فصل برگ می آیم
تو خواهی این چنین آیم عزیز چشم بارانی !
پریشان زلف می تازم به دشت شوقِ امواجت
چه گویم عاشقت هستم ولی افسوس نمی دانی!
زمستانم به پای تو پر از اسفند آذر شد
شکوفه می دهم اما بدست زرد آبانی!

«عابدین پاپی»