سرما، ترافیک، عاطفه

هیچ اتفاقی نیفتاده بود؛ نه سنگ از آسمان باریده بود، نه سیلی آمده بود، نه خدای ناکرده زلزله‌ای و نه... فقط دانه‌های برف، آرام‌آرام، سبک و چرخ‌زنان از آسمان پایین می‌آمد؛ حال و هوایی که اگر در داستان‌ها می‌خواندی، دلت می‌خواست آنجا باشی و در پیاده‌رو یا خیابانی، زیر برف قدم بزنی و خیالت را تا دور دست‌ها پرواز دهی.

هیچ اتفاقی نیفتاده بود؛ نه سنگ از آسمان باریده بود، نه سیلی آمده بود، نه خدای ناکرده زلزله‌ای و نه... فقط دانه‌های برف، آرام‌آرام، سبک و چرخ‌زنان از آسمان پایین می‌آمد؛ حال و هوایی که اگر در داستان‌ها می‌خواندی، دلت می‌خواست آنجا باشی و در پیاده‌رو یا خیابانی، زیر برف قدم بزنی و خیالت را تا دور دست‌ها پرواز دهی.

در شهر من تهران، اما این بارشِ آرام و نرم، ماجرایی دیگر رقم زد. خیابان ها از ترافیک مسدود شد. صف های چهارراه ها به گره های کور تبدیل شد. پلیس بعضی از مسیرهای اصلی شهر مانند خیابان ولی عصر و اتوبان صدر را برای دقایقی بست و... .

اینها همه در کنار هم یک بار دیگر نشان داد بدون آمادگی، با کوچک ترین تغییری در شرایط عادی، گرهی بزرگ در زندگی مردم خودنمایی می کند. روی دیگر سکه اما دردناک تر بود.

هوای سرد شنبه شب، پیش از هر چیز، وجدان و عاطفه جمعی از ساکنان همین شهر را منجمد کرد؛ ساکنانی که خیلی هایشان هم در آن شب برفی انتقاد می کردند و از بی نظمی و ترافیک گله داشتند.

شنبه شب عابران پیاده، سرگردان و لرزان، در نبود وسایل نقلیه عمومی و حتی آژانس هایی که انگار فقط در هوای خوب و مسیرهای کوتاه می توانند مسافران را جابه جا کنند، دست به دامان رانندگانی می شدند که پشت شیشه های بسته و در هوای رخوتناک بخاری خودرویشان بی اعتنا به دیگران به سوی منزل می رفتند.

آنها هم که می ایستادند و مقصدت را می پرسیدند، گویا فرصتی ناب برای پر کردن جیبشان یافته و کرایه های باورنکردنی طلب می کردند؛ آن هم فقط برای مسیرهایی کوتاه و نزدیک.

در این همهمه و بی سامانی، من زیر چراغ خیابان ها و بارش آرام برف، به دنبال صفت هایی می گشتم که معلم هایم یادم داده بودند آدم های خوب را با آنها بشناسم؛ همدلی، همراهی، مهربانی، دلسوزی و... صفت هایی که در آن شب برفی حسابی کمرنگ شده بود.

نیلوفر اسعدی بیگی