رقیه، گل ناز پدر

باغبانی نبود که درختی را آبیاری کند، آبی نبود، که غنچه‌ای بشکفد، تو خود می‌دانی تشنگی بود و تشنگی! تومگر بوته بوته گل‌های سرخ را نمی‌دیدی که پژمرده می‌شد؛ آن هم در گلستان عطش، گل‌هایی که در سرزمینی تشنه‌تر از هر جای دیگر می‌شکفتند. تو گلستانی از عطش را دیده‌ای و از نزدیک آن را لمس کرده‌ای. تو تشنه‌کامی علی‌اصغر را دیده بودی.

باغبانی نبود که درختی را آبیاری کند، آبی نبود، که غنچه‌ای بشکفد، تو خود می‌دانی تشنگی بود و تشنگی! تومگر بوته بوته گل‌های سرخ را نمی‌دیدی که پژمرده می‌شد؛ آن هم در گلستان عطش، گل‌هایی که در سرزمینی تشنه‌تر از هر جای دیگر می‌شکفتند. تو گلستانی از عطش را دیده‌ای و از نزدیک آن را لمس کرده‌ای. تو تشنه‌کامی علی‌اصغر را دیده بودی.

غنچه ای پرپر شده در دامان گل، اینجا دیگر باغبانی نیست، اینجا باغی خزان از گلستان کربلاست. گل های پژمرده دارد، اینجا خرابه ای است؛ خرابه ای که خرابه نشینان آن در زیبایی لبخند طفلی شش ماهه می سوزند، خرابه ای که ساکنان آن در سوختن هفتاد و دو پروانه خود، داغی بر سینه دارند.

خرابه ای با خانه نشینی خاندانی که در شامگاهی به تماشای دشتی خاموش ایستادند. ابر کینه را بر فراز آن دشت دیده اند.

دشتی که نور آفتاب آن امیدبخش زندگی بود، حالا تو در پس دیوار این خرابه که در آن بیتوته داری، کوه بلندی از نامردی روزگار قد علم کرده است، تو یتیمی و اسیر این خرابه ای.

رنج تشنگی، زخم تازیانه اسارت را به جان خریده ای، اینجا می مانی با تپش ضربان قلبی کوچک، شبی بی نوازش بابا. تو رقیه، نازدانه حسین(ع) هستی و در آغوش پر مهر بابا جای تو بود.

این بی حمیت مردمان روزگار چه سنگدل و بی عاطفه اند که تو را همنشین خاک کرده اند. گریه برای تو بی معنا می شود، هر چند که همه به خواب فرو رفته باشند و تو فریاد برآوری و ضجه ای جانسوز در فراق بابا داشته باشی. تو بهانه بابا نگیر؛ تو خانه نشین این خرابه خواهی شد. تو یتیم بابایی و میزبان سرمقدس او می شوی.

وقتی از صدای گریه تو همه بیدار می شوند، وقتی در عالم رویا هم پدر را می بینی دستان کوچک تو نوازشگر سر بابا می شود و سنگدلی مردمان را می بینی.

حالا از بابا می پرسی کدام سنگدلی سرت را برید و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟

تو یتیم شده ای از بابا می پرسی چه کسی تو را در کودکی یتیم کرد! تو می پرسی پس از بابا چه کسی غمخوار چشمان گریان تو خواهد شد؟ تو مگر قرار ماندن داری که این طور با بابا سخن می گویی...

بابا می داند که تو را تازیانه زدند، خیمه ها را سوزاندند، طناب برگردن تو انداختند و به شتری بی جهاز سوار کردند و به اسیری آوردند، تو یادگار بابا و امانت او به دست عمه خود حضرت زینب(س) باش و دل او را نسوزان، تو نازدانه بابایی!

محمد خامه یار