در گذشته‌ها قدم بزن!

گاهی بد نیست ما آدم‌ها، این آدم‌های ماشین‌زده، فناوری‌‌زده، لوکس‌زده، مدزده، مضطرب، همیشه مشغول و گرفتار و فراموشکار، مشغله روزمره زندگی را کنار بگذاریم و سری به گذشته بزنیم. منظورم موزه نیست، منظورم همین مغازه‌های سمساری یا آنتیک‌فروشی‌هایی است که شاید در گوشه و کنار هر شهری، بی‌نام و نشان جا گرفته باشند.

گاهی بد نیست ما آدم‌ها، این آدم‌های ماشین‌زده، فناوری‌‌زده، لوکس‌زده، مدزده، مضطرب، همیشه مشغول و گرفتار و فراموشکار، مشغله روزمره زندگی را کنار بگذاریم و سری به گذشته بزنیم. منظورم موزه نیست، منظورم همین مغازه‌های سمساری یا آنتیک‌فروشی‌هایی است که شاید در گوشه و کنار هر شهری، بی‌نام و نشان جا گرفته باشند.

مغازه ها و وسایلی که در آن شاید در سکوت جا خوش کرده باشند، اما هریک داستانی از گذشته من و تو و پدران و مادران و دوستان و حال و هوایی که اکنون نداریم یا کمتر داریم در دل دارند. به میان این وسایل درهم و برهم و خراب و کهنه و شکسته برو. میان شان قدم بزن! در گذشته ها قدم بزن و به دنبال خاطرات و آرامشی باش که فقط در فیلم ها سراغش را می گیریم. آرامش و فراغتی که این قدر دور است که باورش نداریم.

باور نداریم خانه ای داشته باشیم که حیاط داشته باشد با چند درخت بی بار و پیچک هایی که دیوار روبه رویی را پوشانده است. باور نداریم عصرانه خوردن ها و دورهمی های فامیلی را. انگار دور شده اند. انگار نیستند. انگار که آوای دیجیتال و رایانه و سی دی و ماشین مدرنیته در خانه های مهندسی ساز که بهترین استفاده را از کمترین فضا برده، همه چیز را از من و ما گرفته است. در این فقدان اما قدم زدن میان این وسایل، این یادگار گذشته ها که با اصالت و نجابت و آرامش و رونق و برکت حضور عزیزان پیوند خورده است، لنگه کفشی است در بیابان! تلویزیون های مبله شاوب لورنس، آنها که پیرمان می کرد تا تصویرش می آمد، رادیوهای تلفن کن، پنکه های سبز آبی که مرد می خواست جابه جایش کند، میخ طویله ها(!)، ساعت های زنجیردار جیبی که انگار برای جیب جلیقه های پدربزرگ ها ساخته شده بود، آفتابه و لگن ها، سماورهایی که الان جایشان را به چایساز داده اند، کاسه های گل سرخی، سینی های نقره، گرامافون ها با صفحه هایی که میراث دار صدای بنان و غیره(!) بودند و همه و همه نسیمی است به باغ خوش آب و رنگ گذشته ها. گذشته های من و تو که سال هاست فرصت فکر کردن به آن را نیز نداریم. دیگر کمتر برایشان گریه می کنیم که انگار رفتن و کم شدن اطرافیان مان هم گریه مان نمی اندازد. این سمساری ها، آنتیک فروشی ها که برخی ها نام آشغال فروشی برایشان می گذارند، فراتر از یک خرید برای من و تو هستند. آنها راه فرارند. جایی که می توان دقیقه ای نفس کشید و از دنیایی که مال من و تو نیستند و همه چیزش وارداتی است، به دنیای خود خودمان پا گذاشت. دنیایی که روحت را تازه می کند و تکه تکه وسایلش حس نزدیکی ات را برمی انگیزد.

در دنیایی که سنت ها و ارزش ها، اخلاق و فرهنگ و حرمت ها زیر چرخ به اصطلاح مدرنیته و مد و پز امروزی بودن له شده است و اعتنا به آنها با برچسب خوردن قدیمی و دفرمه و عقب مانده همراه است، آنتیک فروشی ها تلنگری به ماست که بدانیم چه بودیم و چه شدیم. دریچه ای که می تواند به ما کمک کند دوباره آنچه باید بشویم، بشویم... دست کمشان نگیریم.