برای عروسک‌ها

اردیبهشت‌ها، خیابان فلسطین شبیه یک رگ سبز است با ده‌ها مویرگ باریک که هر کدام کوچه‌ای است با خانه‌های قدیمی آجری که از لب دیوارهایش، تاک‌ها و رازقی‌ها سرریز شده‌اند. همین غوغای رنگ‌ها و بو‌های خوش است که باعث می‌شود غروب‌ها در بازگشت از تحریریه، جزئی از مسیرم را در طول این خیابان، پیاده گز کنم.

اردیبهشت‌ها، خیابان فلسطین شبیه یک رگ سبز است با ده‌ها مویرگ باریک که هر کدام کوچه‌ای است با خانه‌های قدیمی آجری که از لب دیوارهایش، تاک‌ها و رازقی‌ها سرریز شده‌اند. همین غوغای رنگ‌ها و بو‌های خوش است که باعث می‌شود غروب‌ها در بازگشت از تحریریه، جزئی از مسیرم را در طول این خیابان، پیاده گز کنم.

دو سه روز پیش در یکی از همان پیاده روی ها بود که سوژه این یادداشت را سر یکی از کوچه ها دیدم؛ از دور شبیه یک قتل عام جمعی بود، ۱۵ عروسک، با دست و پای کنده شده یا صورت های خط خطی و شکم های دریده ای که از آنها پنبه بیرون زده بود، بدون لباس، با موهای به هم ریخته، روی هم ریخته بودند.

در عروسک خریدن برای بچه ها سابقه دارم و به همین خاطر به محض دیدنشان حدس زدم هر کدام، در دورانی که صورت هایشان خط خطی نشده بود، بی لباس نشده بوده اند، کتک نخورده بوده اند و مثله نشده بوده اند، بیش از ۵۰ هزار تومان می ارزیده اند.

به نظر می آمد عروسک ها را پدر و مادری ثروتمند برای کودکی پرخاشگر خریده اند و آنقدر مشغله داشته اند که حتی یادش نداده اند چگونه از آنها مراقبت کند.

شما جای من بودید از کنار آن همه عروسک مرده می گذشتید؟ اگر جای من بودید، اگر خبرنگار حوزه اجتماعی بودید، اگر بارها و بارها به مناطق محروم رفته بودید و بچه هایی را دیده بودید در حسرت اسباب بازی و لباس و غذا، از کنار آن همه عروسک راحت رد نمی شدید.

این شد که تصمیم گرفتم عروسک ها را بغل بزنم و به خانه بیاورم و بی خیال نگاه رهگذرهایی شوم که وقت گشتن زباله ها، کنجکاوانه تماشایم می کردند. در خانه، عروسک هایم را شستم و ضدعفونی کردم.

لکه های جوهرشان که پاک شد، پارگی های تن های نخی و پنبه ای شان را که دوختم، موهایشان را که شانه کردم و بستم، دست و پایشان را که جا زدم با پارچه های چیت ارزان قیمت، برایشان لباس دوختم و آن وقت، مثل مادری که به بچه هایش نگاه کند و ذوق کند از سر و وضع شان، از تماشای ۱۵ دخترم، لبخند روی لبم نشست.

هرکدام برای خودشان خانمی شده بود، براق و زیبا و سالم و شاید بشود گفت حتی بهتر از روز اول، چون حتما وقت تولید در کارخانه، کسی با عشق روی سرشان دست نکشیده بود، کسی با آنها حرف نزده بود و سفارش شان نکرده بود که برای صاحبانشان همبازی های خوبی باشند و کسی حوصله نکرده بود برایشان لباس بدوزد.

دخترها کجا رفتند؟ هرکدام رفتند خانه یکی از همان بچه های محروم که می شناختم. فکرش را بکنید عروسک هایی که شاید حالا باید میان زباله های کهریزک بودند، دو سه شب است که هر کدام روی بالش نرم کنار صاحبان کوچکشان سر گذاشته اند؛ صاحبان کوچکی که شاید گرسنه، لاغر و رنجور باشند اما دست کم دیگر حسرت عروسک ندارند.

یادمان باشد، آن بچه ها که حالا هر کدام مادر عروسکی گران قیمت با لباس های دست دوز شده اند، زیر آسمان همین شهر زندگی می کنند، هوای سربی همین شهر را در ریه هایشان فرو می دهند و در خیابان های همین شهر گدایی می کنند یا خرده ریزه می فروشند.

ما برای آنها چه می کنیم؟ آیا حق داریم وضع مالی مان را بهانه بی تفاوتی نسبت به کیفیت پایین زندگی شان کنیم؟

مریم یوشی زاده